خداوند به انسان ها دستور می دهد که در عالم ملک و ملکوت نظر کنند. این بدان معناست که عالم به دو دسته اصلی ملک و ملکوت بخش می شود.1. ملک عالم همان ظاهر و عالم خلق است: تَبارَکَ الَّذی بِیَدِهِ الْمُلْکُ ؛ مبارک خدایی که در دستش ملک است؛2. عالم ملکوت همان عالم امر و عالم باطن و غیب است: فَسُبْحانَ الَّذی بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیْءٍ؛ سبحان خدایی که به دستش ملکوت هر چیزی است.
ما مامور هستیم تا هم در ملک و هم ملکوت عالم نظر کنیم. خداوند می فرماید: أَ فَلا یَنْظُرُونَ إِلَی الْإِبِلِ کَیْفَ خُلِقَتْ؛ آیا نمی نگرنند به شتر که چگونه خلقت و آفریده شده است.(غاشیه ، آیه 17)
در جایی دیگر می فرماید: أَ وَ لَمْ یَنْظُرُوا فی مَلَکُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ؛ آیا در ملکوت آسمان ها و زمین نمی نگرند؟(اعراف، آیه 185)
البته حضرت ابراهیم(ع) چون اهل رویت بود نه نظر به او ملکوت نشان داده شده است: وَ کَذلِکَ نُری إِبْراهیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ؛ و این چنین ملکوت آسمان ها و زمین را به ابراهیم ارایه و نشان دادیم. البته بین نظر و رؤیت و نگاه کردن و دیدن تلازمی نیست؛ چرا که انسان گاهی نگاه میکند ولی نمیبیند، چنان که گفته می شود: نظرت الی الهلال فلم أره؛ به هلال نگریستم ولی آن را ندیدم.
ملکوت آن چهره و زِمام و پیشانی و افساری است که به دست خداست، یعنی هر چیزی یک رابطه الهی دارد که این ملکوت اوست و این ملکوت به دست خدای سبحان است و چون آن نگاه، نگاه تجرّدی است از آن به «سبحان» یاد شده، بر خلاف مُلک که فرمود: تَبارَکَ الَّذی بِیَدِهِ الْمُلْکُ؛ زیرا این خلقی است و تجردی نیست، بنابراین با کلمه مبارک از آن یاد شده است. پس دیدن ملکوت عالم مشروط به زدودن حجابهای ظلمانی است که با تسبیحات و تجرد شدنی است.
به هر حال، با توجه به این که خداوند فرمان می دهد که در ملکوت عالم نظر کنیم: أَ وَ لَمْ یَنْظُرُوا فی مَلَکُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، معلوم میشود که دیدن ممکن است و ما باید سعی کنیم تا خودمان را مجرد کرده و در مقام سبوح در آیم و ملکوت عالم را بنگریم.
خداوند می فرماید: إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً فیقول له کن فیکون؛ امر خدا این گونه است که هر گاه بخواهد چیزی را ایجاد کند به آن می گوید باش پس باشد.
امر الهی دو قسم است: 1. یک امر «بلاواسطه» ؛ 2. یک امر «معالواسطه».
آن امر «معالواسطه» هم دو قسم است: 1. تکوینی؛ 2. تشریعی.
1. امر «بلاواسطه» به یقین یک امر تکوینی است و جایی برای عصیان هم نیست. در ضمن ، امر تکوینی به «کان» تامّه تعلّق میگیرد، و موجودی که «لیس» تامّه دارد ـ یعنی نیست ـ میخواهد با امر الهی هست شود.
2. در امر تکوینی از آن جهت که به «کان» تامّه تعلّق میگیرد و مخاطب شیء معدوم است و جایی برای عصیان نیست؛ لذا با «کُن» حتماً «یکون» حاصل میشود.
3. فرق اساسی خطاب تکوینی و خطاب اعتباری آن است که در خطاب تکوینی مخاطب فرع بر خطاب است؛ یعنی اول «کُن» است بعد «یکون» یافت میشود؛ لذا با «فاء» تفریع فرمود: ما که گفتیم «کُن» مخاطبِ ما «یکون» میشود؛ این کان، کان تامه است و فقط اسم میگیرد؛ یعنی فاعل خبر ندارد، هم آن «کُن» «کان» تامّه است و هم این «یکون»؛ این تخلّل «فاء» برای آن است که ثابت کند مخاطب، فرع خطاب است. اما در خطابهای اعتباری روشن است که خطاب فرع بر مخاطب است، تا مخاطبی نداشته باشیم که نمیتوانیم با او گفتگو کنیم و به فرمان داده و امر نماییم.
4. اما درباره چگونگی تعلّق امر و خطاب به امور تکوینی معدوم باید گفت که این معدوم، هر چند که معدوم خارجی است ولی موجود علمی است که در علم ذات اقدس الهی است؛ ذات اقدس الهی براساس آیه 14 سوره ملک «أَ لا یَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ» به چیزی که به آن علم دارد؛ یعنی به معلوم خود افاضه هستی میکند و او یافت میشود.
5. خطاب الهی به معدوم خارجی و معلوم عنداللهی طبق بیان نورانی حضرت امیر (ع) در نهجالبلاغه خطاب لفظی نیست بلکه چنان که فرمود: «لاَ بِصَوْتٍ یَقْرَعُ وَ لاَ بِنِدَاءٍ یُسْمَعُ وَ إِنَّما کَلامُهُ سُبْحَانَهُ فِعْلٌ مِنْهُ أَنْشَأَهُ؛ نه صدایی است که نواخته شود و نه ندایی که شنیده شود، بلکه کلام خدای سبحان همان فعلی است که از آن ایجاد می کند.»( شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج13، 82) پس کلام الهی حرف و کلمه و لفظ نیست، بلکه همان ایجاد و انشاء است؛ یعنی ایجاد الهی همان فعل اوست که در این جا از آن به «کُن» یاد میکند. پس این «کُن» ایجاد است و آن «یکون» هم همان وجود است که اگر به لحاظ خود شیء حساب کنیم «یکون» همان مخلوق میشود و اگر ارتباط آن را با ذات اقدس الهی حفظ کنیم خلق و خلقت میشود. بنابراین خطاب الهی در حقیقت به معلوم است و آن معلوم را هستی میبخشد که وجود خارجی پیدا کند. این تعبیر در بخشهایی از قرآن کریم آمده است؛ در سوره مبارکه «مؤمنون» 87 به بعد این است: قُلْ مَنْ بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیْءٍ وَ هُوَ یُجیرُ وَ لا یُجارُ عَلَیْهِ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ? سَیَقُولُونَ لِلَّهِ ؛ و در آیه 40 سوره مبارکه «نحل» نیز آمده است:إِنَّما قَوْلُنا لِشَیْءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ.
6. امر تکوینی الهی دفعی است. خداوند می فرماید: وَ ما أَمْرُنا إِلاَّ واحِدَةٌ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ؛ ما با یک چشم به هم زدن کار میکنیم(نحل، آیه 77)؛ پس اگر گیرنده امر الهی یک امر مجرّد باشد به طور دفعی است و اگر مادی باشد تدریجی است. از این روست که درباره آسمان و زمین مادی می فرماید: خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فی سِتَّةِ أَیَّامٍ؛ آسمان ها و زمین را در شش روز آفرید. البته برخی گفته اند که با توجه به آیه 54 سوره اعراف که می فرماید: أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ؛ برای خداوند خلق و امر است؛ خلقت ناظر به این است که بخش مادی و عالم امر ناظر بخش مجرّدات از جمله روح است.
7. خداوند دفعی افاضه می کند: وَ ما أَمْرُنا إِلاَّ واحِدَةٌ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ؛ ما با یک چشم به هم زدن کار میکنیم(نحل، آیه 77) اما گیرنده تدریجی می گیرد: خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فی سِتَّةِ أَیَّامٍ؛ آسمان ها و زمین را در شش روز آفرید.
خداوند واقعیت عینی معاد را به انبیا با زنده کردن اموات نشان داد. در آیات قرآنی سه راه برای این مساله مطرح شده است:
1. اماته و احیای دیگران: این که فرد یا گروهی را بمیراند و سپس زنده گرداند و گزارش این واقعه را بیان کند؛ چنان که در آیه 243 سوره بقره مطرح شده است: أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذینَ خَرَجُوا مِنْ دِیارِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْیاهُمْ؛ آیا ندیدی کسانی که از خانه و دیارشان بیرون رفتند و هزاران نفر بودند و مرگ آنان را گرفت و خداوند به آنان گفت: بمیرد و سپس آنان را زنده گردانید.
البته گاه تنها گزارش نمی کند، بلکه پیش چشم او این اماته و احیا را انجام می دهد؛ چنان که در آیه 259 سوره بقره بیان می کند که شخص پیامبری را با خرش می کشد و سپس پس از احیای شخص پیامبر، جلوی دیدگانش این احیا و زنده گردان موجودات را به نمایش می گذارد و نشان می دهد.
2. اماته و احیای شخص: خداوند در آیه 259 سوره بقره می فرماید: أَوْ کَالَّذِی مَرَّ عَلَى قَرْیَةٍ وَهِیَ خَاوِیَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّىَ یُحْیِـی هَـَذِهِ اللّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا فَأَمَاتَهُ اللّهُ مِئَةَ عَامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قَالَ کَمْ لَبِثْتَ قَالَ لَبِثْتُ یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ قَالَ بَل لَّبِثْتَ مِئَةَ عَامٍ فَانظُرْ إِلَى طَعَامِکَ وَشَرَابِکَ لَمْ یَتَسَنَّهْ وَانظُرْ إِلَى حِمَارِکَ وَلِنَجْعَلَکَ آیَةً لِّلنَّاسِ وَانظُرْ إِلَى العِظَامِ کَیْفَ نُنشِزُهَا ثُمَّ نَکْسُوهَا لَحْمًا فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُ قَالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ؛ یا چون آن کس که به شهرى که بامهایش یکسر فرو ریخته بود، عبور کرد [و با خود مى] گفت: «چگونه خداوند، [اهلِ] این [ویرانکده] را پس از مرگشان زنده مىکند؟». پس خداوند، او را [به مدت] صد سال میراند. آن گاه او را برانگیخت، [و به او] گفت: «چقدر درنگ کردى؟» گفت: «یک روز یا پارهاى از روز را درنگ کردم.» گفت: «[نه] بلکه صد سال درنگ کردى، به خوراک و نوشیدنىِ خود بنگر [که طعم و رنگِ آن] تغییر نکرده است، و به درازگوش خود نگاه کن [که چگونه متلاشى شده است. این ماجرا براى آن است که هم به تو پاسخ گوییم] و هم تو را [در مورد معاد] نشانهاى براى مردم قرار دهیم. و به [این] استخوانها بنگر، چگونه آنها را برداشته به هم پیوند مىدهیم سپس گوشت بر آن مىپوشانیم.» پس هنگامى که [چگونگىِ زنده ساختن مرده] براى او آشکار شد، گفت: «[اکنون] مىدانم که خداوند بر هر چیزى تواناست.»
چنان که گفته شد، در این جا هم اماته و احیای شخص است و هم احیا و اماته دیگران مطرح است. یعنی جلوی چشم عزیر یا ارمیا این اتفاق رخ می دهد و خر مرده دوباره زنده می شود.
3. اماته و احیای کردن دیگران به دست ولی الله: این که شخص خودش به عنوان خلیفه بخواهد کار مستخلف عنه را انجام دهد و خودش اماته و احیای دیگران را انجام داده باشد. خداوند درباره ابراهیم(ع) می فرماید که او می خواست همانند خداوند به عنوان خلیفه الهی عمل کند و دیگران را اماته و احیا نماید. در آیه 260 سوره بقره آمده است: وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِـی الْمَوْتَى قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلَى وَلَـکِن لِّیَطْمَئِنَّ قَلْبِی قَالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِّنَ الطَّیْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَیْکَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلَى کُلِّ جَبَلٍ مِّنْهُنَّ جُزْءًا ثُمَّ ادْعُهُنَّ یَأْتِینَکَ سَعْیًا وَاعْلَمْ أَنَّ اللّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ؛ و [یاد کن] آن گاه که ابراهیم گفت: «پروردگارا، به من نشان ده چگونه مردگان را زنده مىکنى؟» فرمود: «مگر ایمان نیاوردهاى؟» گفت: «چرا، ولى تا دلم آرامش یابد.» فرمود: «پس، چهار پرنده برگیر، و آنها را پیش خود، ریز ریز گردان سپس بر هر کوهى پارهاى از آنها را قرار ده آن گاه آنها را فرا خوان، شتابان به سوى تو مىآیند، و بدان که خداوند توانا و حکیم است.»
در این آیه هدف از احیا و اماته اطمینان قلبی حضرت ابراهیم(ع) نسبت به معاد یا چگونگی اماته و احیا نیست؛ بلکه هدف این است که آن حضرت می خواهد بفهمد که در جایگاه خلیفه الهی است یا نه؟ یعنی می خواهد اطمینان پیدا کند که به عنوان خلیفه الهی انتخاب شده است؛ زیرا اماته و احیا از مهم ترین نشانه هایی است که یک خلیفه را می توان بدان شناخت. این درخواست در مراحل نهایی کمال حضرت ابراهیم (ع) بوده است؛ چون ایشان هیچ شکی در معاد و اماته و احیای مردگان نداشت و برهانی که حضرت ابراهیم(ع) برای نمرود اقامه کرده بود این بود که «رَبِّیَ الَّذی یُحْیی وَ یُمیتُ؛ خدای من کسی است که زنده می کند و می میراند.» پس او مطمئن بود که خدا مُحیی و مُمیت است، اما حالا می?خواهد ببیند که آیا خودش خلیفه و خلیل خداست یا نه؟ و ایشان این کار را در آن زمان کرده و مطمئن شد که خلیفه خداست.
البته خداوند گزارش می کند که حضرت عیسی(ع) نیز نیز احیا به اذن الهی داشته است.
خداوند می فرماید: ادْعُ إِلی سَبیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتی هِیَ أَحْسَنُ؛ با حکمت و اندرز نیکو به راه پروردگارت دعوت کن و با آنان به شیوهاى که نیکوتر است مجادله نماى. (نحل، آیه 125)
جدال أحسن عبارت از آن است که قیاسی با مقدمات حق و معقول و مقبول تشکیل شود؛ یعنی مقدمات آن حق است، لکن این مقدمات نزد خصم صبغه? مقبولیّت دارد نه معقولیّت آن؛ پس با آن که معقول است آن جنبه مقبولیت نزد خصم مهم و اصل است.
جدال باطل: حال اگر چیزی معقول نباشد؛ ولی مقبول نزد خصم باشد، مجادله با این مقدمات مقبول غیر معقول، جدال باطل است؛ زیرا از جهل طرف مقابل سوء استفاده کردن کار باطلی است و پیامبران و انبیا منزّه از این عمل هستند.
برهان: اما اگر چیزی معقول باشد و حیثیت معقول بودنِ آن محور بحث باشد، این همان برهان است.
پس جدال احسن هماره با یک امر حق و معقولی است، ولی محور بحث مقبولیّت آن «لدی الخصم» است نه معقولیت آن.
خداوند تعالی و پیامبرش(ص) بارها از جدال احسن استفاده کرده اند. از جمله در آیات 78 و 79 سوره یس برای اثبات معاد که فرموده است: وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِیَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ یُحْیِ الْعِظامَ وَ هِیَ رَمیمٌ قُلْ یُحْییهَا الَّذی أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ؛ و برای ما مثل زد در حالی که آفرینش خویش را فراموش کرد و گفت: چه کسی این استخوان در حالت پوسیده، زنده می گرداند؟ بگو همان کسی زنده می گرداند که آن را برای نخستین بار ایجاد کرده است. چون مخالفان خلقت و آفرینش نخستین آن را از خاک توسط خدا قبول داشتند، همان حد وسط مقبول نزد خصم را بیان می کند تا معاد را اثبات کند. این حد وسط در اصل معقول نیز است ولی در این جا جنبه مقبولیت آن مد نظر بوده است، از این روست که مصداق جدال احسن است.
در آیه 51 سوره اسراء نیز همین جدال احسن مورد استفاده قرار گرفته و خداوند می فرماید: فَسَیَقُولُونَ مَن یُعِیدُنَا قُلِ الَّذِی فَطَرَکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ فَسَیُنْغِضُونَ إِلَیْکَ رُؤُوسَهُمْ؛ پس خواهند گفت: «چه کسى ما را بازمىگرداند؟» بگو: «همان کس که نخستین بار شما را پدید آورد.» باز سرهاى خود را به طرف تو تکان مىدهند. این سر تکان دادن خصم و مخالفان به خاطر آن است که به حد وسطی تمسک شده که مقبول نزد آن هاست و آن خلقت اولی بشر به دست خداوند است. پس همان خدایی که یک بار از هیچ آفریده و ایجاد کرده است، می تواند دوباره آن را اعاده کند.
در قیامت هر کسی خودش علیه خودش شهادت می دهد. این شهادت هم قولی و هم فعلی است. شهادت فعلی این است که شخص سمه و علامتی دارد که نشان می دهد چه گناهی کرده و چه خصلت شیطانی پیدا کرده است. خداوند می فرماید: شَهِدُوا عَلی أَنْفُسِهِمْ؛ خودشان علیه خودشان شهادت می دهند.(نور، آیه 24)
شهادت علیه خود این گونه است که مجرمان با علامت ها و سمه های خودشان شناخته می شوند و دیگر نیازی نیست که از گناهانشان پرسش شود که چه کرده اند؟ زیرا گناه انسان را به شکل و شمایلی در می آورد که در قیامت بروز و ظهور می کند؛ زیرا قیامت روز بروز و ظهور ملکوت انسان هاست. هر کسی آن چه با افکار و عقاید و اعمالش ساخته در آن روز ظاهر می شود. این گونه است که :یُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسیماهُمْ، مجرمان با سیما و علامت های خودشان شناخته می شود. (الرحمن، آیه 41) آن کس که دیوث بوده به شکل خوک در می آید. خوک بودن نشانه دیوثی است. کسی که دین را دور زده و با احکام دین بازی کرده به شکل بوزینه در می آید.(اعراف، آیه 166) عالم بی عمل و ضد دین به شکل سگ در می آید و زبانش بر می آید(اعراف، آیه 176) و برخی دیگر شتر گاو پلنگ می شود یعنی شکل و شمایل چند حیوان را دارد. برخی چارپا و برخی مثل مار بر زمین می خزند و برخی عقرب و کژدم و برخی نیز پاهایشان به سرشان چسبیده است. این ها در آیات و روایات بیان شده است.
شیخ طبرسی در مجمع البیان ذیل آیه 18 سوره نبا که خداوند می فرماید: فَتَأْتُونَ أَفْواجاً؛ افواج می آید، آورده است: در این مورد «براء» در روایتى آورده است که: روزى «معاذ» در خانه «ابوایوب» به حضور پیامبر شرفیاب گردید، و در مورد این آیه پرسید که: منظور از فوجها و گروهها کیانند؟
پیامبر فرمود: هان اى «معاذ»! از رویداد بزرگى پرسیدى، آنگاه دیدگانش را فرو بست و فرمود: در روز رستاخیز، ده گروه از امت من به صورتهاى پراکنده و گوناگون بر انگیخته مىشوند. خدا آنان را از پیروان راستین من جدا مىسازد و هر گروه از آنها را به صورتى برمىانگیزد:
گروهى از آنان به صورت بوزینه در مىآیند و گروهى دیگر در شکل خوک.
دستهاى واژگونه و در حالى که پاهاى آنان رو به آسمان و بر چهره خویش بر زمین کشیده مىشوند، وارد صحراى محشر مىگردند، و دستهاى دیگر کور و نابینا.
گروهى به صورت کر و ناشنوا برانگیخته مىشوند، و گروهى دیگر گنگ و لال.
پارهاى از آن گروهها در حالى مىآیند که زبانهاى خویش را مىجوند و چرک و خون از لب و دهانشان روان است؛ به گونهاى که از بوى گند آن، اهل محشر اذیت مىشوند، و پارهاى با دستها و پاهاى بریده.
دستهاى بر شاخههایى از آتش آویزانند، و دستهاى دیگر با عفونتى بدبوتر از مردار گندیده، و پارهاى نیز با لباسهایى از مس گداخته.
آنگاه فرمود: امّا آن گروهى که در شکل بوزینه مىآیند، کسانى هستند که در زندگى، کارشان سعایت و سخن چینى و به هم زدن روابط دوستانه و انگیزش دشمنى و نفرت است. و آن کسانى که به صورت خوک مىآیند، کسانى هستند که از راههاى نامشروع و حرام ثروت اندوزى مىنمایند.
آن کسانى که به صورت واژگونه وارد صحراى محشر مىگردند، رباخوارانند، و نابینایان و کوران، دستگاه قضایى و قضاوت و دادستانهاى ستمکارى هستند که در قضاوت و داورى خود بىطرفى و عدل و داد را پیشه نمىسازند.
کر و لالها کسانى هستند که با خودکامگى و غرور رفتار مىکنند، و از حقپذیرى و نقدپذیرى و فروتنى بىبهرهاند، و آن کسانى که زبان خود را گاز مىگیرند، آن دانشمندان و عالم نمایان و داوران خیره سرى هستند که خود به علم خویش عمل نمىکنند، و اصلاح نمىپذیرند و عملکردشان با گفتارشان هماهنگى ندارد.
آنان که با دست و پاى بریده وارد صحراى محشر مىگردند، مردم همسایه آزارند، و به دار آویختگان، که بر شاخههاى درختى از آتش شعلهور آویزانند، جاسوسان و سخن چینان و اطلاعاتىهایى هستند که میان ملت و حکومت - با سعایت و سخن چینى و پرونده سازى و عیبتراشى براى شهروندان - فاصله و دشمنى پدید مىآورند.
کسانى که بوى گند آنان از بوى زننده مردار بدتر است، ناپاکان و عناصر بىبند و بارى هستند که به بىعفتى روى مىآورند و نیز کسانى که حقوق محرومان را نمىپردازند. آن کسانى که با لباسى از مس گداخته و سوزان مىآیند، فخر فروشان و برترى جویانند که بر همگان فخر و کبر مىفروشند. (مجمع البیان، ج10، ص642 و هم چنین نگاه کنید: الکشاف، زمخشری، ج4، ص687)
ودر حدیث دیگر از رسول خدا مروی است:کسانی که دو میخ از اتش در چشم انهاست اینها کسانی اند که چشم خود را از حرام پر می کردند.
محدث فیض در عین الیقین این طور نقل می فرماید که: وقتی شرابخواری وارد محشر میشود شیشه شرابی به گردنش اویزان وقدح شرابی به دستش چسبیده و بوی گندی از او بلند است که از هر مرداری گندتر است وهمه او را می شناسند که شرابخوار بوده است و هرکس بر او می گذرد اورا لعنت کند چناچه انها که اهل طربند تار و طنبورشان به دستشان چسبیده وبر سر انها می خورد اصلا از قیافه و یمای هرکس معلوم است که اهل چه گناهی بوده است
ودر کتاب مزبور نقل کرده بعضی از مردم به صورتها و شکلهایی وارد محشر میشوند که شکل میمون و خوک نسبت به انها زیباست.
خداوند در قرآن می فرماید: أَ وَ لَیْسَ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلَى أَنْ یَخْلُقَ مِثْلَهُمْ؛ آیا کسی که آسمان ها و زمین را آفریده قادر و توانا نیست تا مثل آنان را بیافریند.(یس، آیه 81)
از این آیه این معنا به دست می آید که در قیامت مثل این ها ایجاد می شود؛ یعنی آنچه در معاد میآید مثل آنی است که در دنیا بوده است.
در منطق میگویند اجتماع مثلین محال است، زیرا مثلاً اگر «الف و باء» شبیه و مثل هم باشند، چون دوتا هستند حتماً تمایزی دارند؛ یعنی مقتضی کثرت، تمایز است؛ و اگر هیچ تمایزی بین «الف و باء» نباشد دیگر دوتا نیستند بلکه یکی میشوند. پس اگر گفتیم دوتا و کثرت را پذیرفتیم، باید «بالضروره» تمایزی باشد؛ بنابراین اگر این مِثلان جمع شوند؛ یعنی این کثیر و کثرت باید یکی و واحد شود ؛ یعنی اینها در همان حال که تمایز دارند با هم تمایز ندارند. بازگشت این مطلب به اجتماع نقیضین است که محال است.
به سخن دیگر، استحاله اجتماع مثلین و تحصیلِ حاصل اینها از امور بدیهی است نه اوّلی؛ و سرّ استحاله اجتماع مثلین که امر بدیهی است، بازگشت آن به اجتماع نقیضین است که باطل اولی و از ام القضایاست.
به هر حال، بر اساس آیه مذکور آنچه در قیامت می آید «مِثل» این است و نه عین این. خداوند هم چنین در آیات 60 و 61 سوره واقعه نیز می فرماید: نَحْنُ قَدَّرْنا بَیْنَکُمُ الْمَوْتَ وَ ما نَحْنُ بِمَسْبُوقینَ ? عَلی أَنْ نُبَدِّلَ أَمْثالَکُمْ وَ نُنْشِئَکُمْ فی ما لا تَعْلَمُونَ؛ ماییم که مرگ را میان شما مقدّر کرده ایم، و ما هرگز ناتوان نیستیم، از این که امثال شما را به جای شما بیاوریم، و شما را در خلقتی که نمی دانید درآوریم.
اما خداوند در آیات دیگری می فرماید که در قیامت عین نه مثل هر چیزی را می آورد و می آفریند: أَ وَ لَمْ یَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ لَمْ یَعْیَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِرٍ عَلی أَنْ یُحْیِیَ الْمَوْتی؛ مگر ندانستهاند که آن خدایى که آسمانها و زمین را آفریده و در آفریدن آنها درمانده نگردید، مىتواند مردگان را نیز زنده کند؟ آرى، اوست که بر همه چیز تواناست. (احقاف، ایه 33)
در این آیه بیان شده که خود آن مردگان احیا می شوند نه مثل آنان. از این روست که در آیه 55 سوره طه نیز می فرماید: مِنْهَا خَلَقْنَاکُمْ وَفِیهَا نُعِیدُکُمْ وَمِنْهَا نُخْرِجُکُمْ تَارَةً أُخْرَى؛ از این [زمین] شما را آفریدهایم، در آن شما را بازمىگردانیم و بار دیگر شما را از آن بیرون مىآوریم.
میان این دو دسته از آیات تناقضی نیست ؛ زیرا آن آیاتی که دلالت میکند بر اینکه بدن آخرت مثل بدن دنیاست نه عین آن، مطلب درست، حقّ و یک امر ضروری است؛ چون که بدن دنیا در تمام طول عمر یک انسان هم مثل حالت قبلی است نه عین آن؛ چرا الآن ثابت شده است که انسانی که شصت سال یا هفتاد سال زندگی میکند تمام ذرّات بدن او چند سال یک بار عوض میشود. در جریان معاد هم همینطور است.
اما آن طایفه آیاتی که دارد ما خود انسان را زنده میکنیم، آن هم مثل دنیاست؛ در دنیا اگر کسی هشتاد سال زندگی کرد حداقل هشت بار تمام ذرّات بدن او عوض شده است، ولی ما همان هستیم.
سرّش آن است که اولا ما تنها بدن نیستیم، بلکه روح ما ، آن عنصر اصلیِ هویّت ما را تشکیل میدهد؛ و ثانیا این روح ثابت است؛ ثالثا شیئیّت هر چیزی به همان صورت و فصل مقوّم آن است؛ پس اگر این فصل مقوّم عین همان وجود قبلی بود و بدن به هر وضع عوض شود، اما آن عینیّت محفوظ است.
مگر ما در دنیا تردید داریم این شخصی که الآن شصت سال است، عین همان کسی بود که شصت سال قبل به دنیا آمده است؟! در این باره هیچ تردیدی نداریم؛ چون هویت او را همان روح تشکیل می دهد که یکی است هر چند که جسم و بدنش متحول شده است. پس در قیامت هم عین افراد می آید و هم مثل او؛ یعنی از نظر روح همان روح و نفس است و از نظر بدن مثل بدن دنیوی اوست. بنابراین میان دو دسته از آیات قرآنی هیچ تناقضی نیست؛ چرا که آن طایفه از آیات که سخن از تماثل است، راجع به بدن است؛ و آن آیاتی که راجع به وحدت عینی بدون کمترین تفاوت است، مربوط به هویّت و فصل مقوّم ما یعنی همان روح و جان ماست.
از همین روست که اعضای انسان در روز قیامت علیه جان و روح انسانی شهادت می دهند؛ زیرا هماره شاهد غیر از مشهود علیه است. این که خداوند می فرماید: یَوْمَ تَشْهَدُ عَلَیْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَأَیْدِیهِمْ وَأَرْجُلُهُم بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ؛ روزی که زبانهایشان و دست هایشان و پاهایشان علیه خودشان شهادت می دهد به آن چه آن نفوس کردند؛(نور، آیه 24) یا می فرماید: الْیَوْمَ نَخْتِمُ عَلَى أَفْوَاهِهِمْ وَتُکَلِّمُنَا أَیْدِیهِمْ وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِمَا کَانُوا یَکْسِبُونَ ؛ امروز بر دهانهاى آنان مُهر مىنهیم، و دستهایشان با ما سخن مىگویند، و پاهایشان بدانچه فراهم مىساختند گواهى مىدهند. (یس، آیه 65) از این آیات نیز معلوم میشود که ما غیر از زبان و چشم و گوش و دست و پا یعنی بدن خودمان هستیم؛ وگرنه معنا نداشت که این ها علیه ما شهادت دهند؛ به ویژه که هماره شاهد و مشهود له یا علیه دو چیز و دو کس هستند.
خداوند می فرماید: إِنَّا کُنَّا نَسْتَنسِخُ مَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ؛ ما هر آن چه شما انجام می دهید، استنساخ می کنیم(جاثیه، آیه 29). واژه «استنساخ» به مفهوم دستور و فرمان به نسخه نوشتنى و نمونه برداشتن آمده است؛ درست بسان واژه «استکتاب» که به مفهوم فرمان نوشتن کتاب آمده است.(مجمع البیان، ذیل آیه)
در صحاح اللغه مىگوید: نسخ کتاب و انتساخ و استنساخ آن به یک معنا است. و کلمه" نسخه" اسمى است براى استنساخ شده از کتاب. و راغب مىگوید: کلمه" نسخ" به معناى از بین بردن چیزى است به وسیله چیزى که دنبال آن قرار دارد، مانند از بین رفتن سایه به وسیله آفتاب، و از بین رفتن آفتاب به وسیله سایهاى که دنبالش مىآید، و از بین رفتن جوانى به وسیله پیرى، که به دنبالش مىآید. تا آنجا که مىگوید: و نسخ کتاب عبارت از آن است که صورت آن کتاب را به کتابى دیگر منتقل سازى، به طورى که مستلزم از بین رفتن صورت اول نباشد، بلکه صورتى مثل آن در مادهاى دیگر پدید آرى، مانند نقش کردن خطوط یک مهر در مومهاى متعدد. و استنساخ به معناى پیشى گرفتن در نسخ چیزى است.(مفردات الفاظ قرآن کریم، راغب، ذیل واژه نسخ) و مقتضاى آنچه وى نقل کرده این است که مفعول فعل استنساخ در عبارت:" من کتاب را استنساخ کردم" کتاب اصلى باشد، که از آن نسخهبردارى کردهایم، و لازمه این معنا در آیه مورد بحث که مىفرماید:" إِنَّا کُنَّا نَسْتَنْسِخُ ما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" این است که اعمال ما نسخه اصلى باشد، و از آنها نسخه بردارند. و یا به عبارتى دیگر: اعمال در اصل کتابى باشد و از آن کتاب نقل شود.
و اگر مراد از این عبارت این بوده باشد که بخواهد بفرماید: اعمال خارجى که قائم به انسان است، از راه کتابت ضبط مىشود، باید مىفرمود:" انا کنا نکتب ما کنتم تعملون" یعنى ما همواره آنچه مىکنید مىنویسیم، چون در این صورت هیچ نکتهاى ایجاب نمىکند که اعمال را کتاب و نسخه اصلى فرض کنیم، تا نامه اعمال از آن کتاب استنساخ شود. و اگر کسى بگوید کلمه" یستنسخ" به معناى" یستکتب" است، هم چنان که بعضى گفتهاند، جوابش این است که هیچ دلیلى بر این معنا نداریم.
و لازمه این که گفتیم- بنا بر نقل راغب- باید اعمال، خود کتابى باشد تا از آن استنساخ کنند، این است که مراد از جمله" ما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ" اعمال خارجى انسانها باشد، بدین جهت که در لوح محفوظ است (چون هر حادثهاى، و از آن جمله اعمال انسانها هم یکى از آن حوادث است، قبل از حدوثش در لوح محفوظ نوشته شده)، در نتیجه استنساخ اعمال عبارت مىشود از نسخه بردارى آن، و مقدمات و حوادث و عواملى که در آن اعمال دخیل بوده، از کتاب لوح محفوظ. و بنا بر این، نامه اعمال در عین اینکه نامه اعمال است، جزئى از لوح محفوظ نیز هست، چون از آنجا نسخه بردارى شده، آن وقت معناى اینکه مىگوییم" ملائکه اعمال را مىنویسند" این مىشود که ملائکه آنچه را که از لوح محفوظ نزد خود دارند، با اعمال بندگان مقابله و تطبیق مىکنند.(تفسیر المیزان، ذیل آیه 29 سوره جاثیه)
در تفسیر قمی آمده است که امام صادق(ع) می فرماید: پس کتاب مکنونى که نسخه ها همه اش از آنجاست همین کتاب است، مگر شما عرب نیستید؟ پس چرا معناى کلام را نمى فهمید؟ مگر شما به یکدیگر نمى گویید: این کتاب را استنساخ کن، مگر جز این است که کتاب از نسخه اصلیش استنساخ مى شود؟ این همان است که خداى تعالى مى فرماید" إنا کنا نستنسخ ما کنتم تعملون".(نگاه کنید تفسیر قمی ذیل آیه) پس این که خدا میفرماید یعنی این نسخه? بدل آن اصل است و از روی آن نگارش می شود.
ثبت سرنوشت در إِمَامٍ مُبِینٍ
پس خداوند می خواهد بگوید: آنچه شما میخواستید انجام بدهید ما میدانستیم چه کار میخواهید بکنید(التوحید، الشیخ الصدوق، ص136) یعنی ما میدانیم که کدام خاک بر اساس گرایشهای طبیعی «لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن» یا ما میدانیم کدام گیاه بر اساس گرایشهای طبیعی یا غریزی، میوه شیرین میدهد یا حنظل تلخ. و ما میدانیم کدام حیوان بر اساس غرایز حیوانی چه کاری را انجام میدهد در کدام گوشه جنگل به سر میبرد. و ما در ازل میدانیم که فلان شخص با میل خود راه خوب میرود و آن شخص با میل خود راه بد میرود.
پس ما هر چیزی را با مبادی اینها در ازل میدانستیم و این نسخه اصل ما است؛ و آنچه شما انجام میدهید برابر این نسخه است. پس ما کار شما را استنساخ میکنیم و هر چه شما بخواهید انجام بدهید هر چند که با اختیار و اراده خودتان میتوانید خلاف آن را انجام بدهید، ولی با میل خودتان آن را انجام نمیدهید و ما همه اینها را میدانیم.
البته این معنای جبر نیست و ـ معاذ الله ـ این نیست که ما در ازل میدانستیم که زید الاّ ولابد باید بیراهه برود ، و یا عمرو راه خوب برود؛ چون زید میتواند هر دو راه را انتخاب کند ولی با میل و اراده خودش راه خوب را میرود، ما میدانیم او چه می کند ؛ یعنی ما میدانیم با آن چه از مبادی ارادی و اختیاری است با این همه همان راهی می رود که ما می دانیم: «بما له مِن المبادی الإرادیة و اختیاریة» ، نه اینکه ما اصلِ فعل را میدانیم، بلکه با توجه به مبادی اختیاری می دانیم که انتخابش چیست؟ و همه اینها در کتاب اصلی ضبط است و این کتابهای اعمال شما نسخهبرداری از آن همان اصل است که در امام مبین است. پس :إِنَّا کُنَّا نَسْتَنسِخُ مَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ؛ یعنی این نسخه بدل است و نسخه اصلش نزد ماست و ما داریم از همان نسخ اصلی استنساخ و رونویسی می کنیم.
در آیات قرآنی برای جامعه احکام بیان شده است. برخی گفته اند که این احکام به اعتبار افراد جامعه است؛ زیرا جامعه وجود خارجی ندارد تا حکمی بر آن بار شود؛ اما برخی دیگر بر وجود خارجی جامعه و در نتیجه حقیقی بودن اسناد تاکید دارند.
خداوند می فرماید که هر امتی کتابی دارد: کُلُّ أُمَّةٍ تُدْعَی إِلَی کِتَابِهَا؛ هر امتی به سوی کتابش خوانده می شود.(جاثیه، آیه 28) حالا اگر جامعه وجود داشته و کتابی هم برای جامعه هست، این به چه معناست؟
اگر گفتیم جامعه امر اعتباری است وجودی ندارد و در حقیقت حیثیت اجتماعی هر کسی یک سلسله احکام و تکالیفی دارد که اعمال او از حیثیت اجتماعی، در آن کتاب ثبت است، این مطلبی خواهد بود؛ یعنی انسان همان طوری که یک وظیفه فردی و اعمال و عبادات فردی دارد و خداوند می فرماید: کُلَّ إِنسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِی عُنُقِهِ وَنُخْرِجُ لَهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ کِتَاباً یَلْقَاهُ مَنشُوراً ? اقْرَأْ کِتَابَکَ؛ هر انسانی پرونده اعمالش بر گردن او بسته شده و روز قیامت آن کتاب را برایش بیرون آورده و نشر می دهیم و می گوییم کتابت را بخوان(اسراء، آیه 13)، هم چنین یک وظایف اجتماعی نسبت به نظام، مسئولین نظام و مملکت و دولت خود دارند که این حیثیتهای اجتماعی افراد است. پس این کارهای اجتماعی هر فرد انسانی نیز در یک نامه اعمال جداگانهای نوشته میشود، این یک مطلبی است؛ و بر این اساس دیگر باید ظاهر آیه را تاویل بریم و به ظاهرش بسنده نکنیم.
اما اگر گفتیم آیه 28 سوره مبارکه «جاثیه» که میفرماید: هر امّتی کتابی دارد، مراد این است که جامعه جدای از افراد وجود خارجی و حقیقی دارد و کثرتش اعتباریِ محض نیست، بلکه یک حیثیت وجودی برای جامعه است و جامعه واقعاً و امت واقعاً یک وجود مناسب با خودش را دارد؛ در این صورت قهراً اعمال و کتابی هم دارد ،در این صورت ظاهر آیه هم مقبول است که خود جامعه به سوی کتابش دعوت می شود: کُلُّ أُمَّةٍ تُدْعَی إِلَی کِتَابِهَا الْیَوْمَ.
ناتمامی دیدگاه اعتباری دانستن وجود جامعه
البته گروه نخست می گویند که نمی توان برای جامعه وجودی جدا از وجود افرادش فرض کرد؛ زیرا کثرت نمی گذارد که جامعه وجود داشته باشد؛ زیرا وجود مساوق وحدت است. پس جامعه یک امر اعتباری است؛ برای اینکه وجود مساوق با وحدت است و چیزی که وحدت ندارد، وجود ندارد.
در پاسخ به این اشکال باید گفت: آن وحدتی که مساوق با وجود است، غیر از این وحدتی است که مقابل کثرت است؛ زیرا آن وحدتی است که مساوق با هستی است؛ یعنی چیزی که موجود است واحد است و هر چیزی که مصداق واحد است موجود است. پس آن وحدت عام، مساوق با هستی است.
اما در تقسیمات جهانبینی میگوییم : وجود یا ذهنی است یا خارجی؛ یا بالقوّه است با بالفعل؛ یا علت است یا معلول؛ یا عالِم است یا معلوم؛ یا واحد است یا کثیر.
پس یکی از تقسیمات فلسفی «هستی» این است که «الموجود إمّا واحدٌ و إمّا کثیر». در اعداد که مسئله ده، صد، هزار و مانند اینها مطرح است با اینکه این ها کثیرند ولی در این تقسیم وجود دارند. بنابراین نباید گفت: چون وحدت مساوق با وجود است حال اگر چیزی وحدت نداشت پس وجود ندارد ؛ بر همین اساس نمی توان گفت: چون جامعه وحدت ندارد، پس وجود هم ندارد؛ زیریا آن وحدتی که مساوق با هستی است غیر از آن وحدتی است که زیرمجموعه هستی و مقابل کثرت است؛ زیرا این وحدت و کثرت هر دو مصداق وجودند.
بر این اساس ثابت می شود که با این اشکال فلسفی نمی توان نفی وجود حقیقی جامعه و امت را کرد؛ پس جامعه می تواند وجود داشته و برای خودش احکام خاص داشته باشد که در برخی از آیات قرآنی این احکام خاص بر آن بار شده است. پس لازم نیست که این آیات را از ظاهر آن بیرون بریم و تاویل کنیم.
ثبت اعمال جامعه با توجه به انکار وجود برای جامعه
حال اگر کسی وجود جامعه را انکار کرده و بگوید که جامعه و امّت وجود جدایی از افرادش ندارد و وجود جامعه اعتباری است نه حقیقی؛ ولی این شخص این معنا را حتماً میپذیرد که هر فردی دو حیثیت دارد:1. یک حیثیت خصوصی دارد که اعمال فردی و مربوط به وظایف شخصی اوست؛ 2. و یک حیثیت اجتماعی دارد که با نظام و جامعه کار دارد. این حیثیت اجتماعیِ هر فردی از افراد جامعه، کتاب اعمال و نامه اعمال میخواهد؛ یعنی همان طوری که وظیفه شخصی دارد و باید نماز و روزه انجام بدهد؛ هم چنین وظیفهای دارد که نماز را به جماعت بخواند و در نماز جمعه، نماز عید فطر و نماز عید قربان و دیگر کارهای نظام اجتماعی شرکت کند. این حیثیت اجتماعی هر فردی قابل انکار نیست؛ چون یک نحوه حیثیتی از حیثیات وجودی خود آدم است. در این صورت باز براساس آیه 28 سوره مبارکه «جاثیه» که می فرماید: کُلُّ أُمَّةٍ تُدْعَی إِلَی کِتَابِهَا؛ یعنی هر کسی بر اساس حیثیت اجتماعی و احکام و حِکمی که انجام داد کتابی دارد که به ما می?رسد.
احسان چند قسم دارد. واژه احسان که مصدر باب افعال از ثلاثی مزید است دو معنای اصلی دارد: 1. احسن یعنی فَعَل فعلاً حسنا؛ کار نیک انجام داد. از مصادیق این می توان به ادب و تواضع و دیگر اخلاقیات و فضایل اخلاقی اشاره کرد؛ 2. احسن یعنی أعطی غیره شیئاً؛ به دیگری چیزی بخشید.
اما یک قسم دیگر از احسان است که مربوط به مقامات عبادت است. پیامبر(ص) در بیان احسان عبادی می فرماید: «الإحسان أن تعبد الله کأنّک تراه فإن لم تکن تراه فإنه یراک؛ احسان این که خداوند را چنان عبادت کند که گویی او را می بیند؛ پس اگر او را نمی بیند پس به درستی خدا تو را می بیند.»( بحارالأنوار، العلامه المجلسی، ج67، ص196)
پس مقام احسان این است که انسان طوری خدا را عبادت کند که گویا خدا را میبیند. البته در آغاز مراتب احسان عبادی، اول «کأنّ» است ولی بعد از آن در مراحل عالیهاش «أنّ» است؛ چنان که امیرمومنان علی(ع) می فرماید:«ما کنت أعبد رباً لم أره؛ خدایی که نمی بینم نمی پرستم».(الاصول من الکافی، الشیخ الکلینی، ج1، ص98)
در بعد منفی نیز همین مساله برای کفار مظرح است؛ یعنی اول «کأنّ» و بعد «أنّ» است؛ یعنی اول گویا نمیشنوند و بعد حقیقتاً نمیشنوند.
خداوند در در آیه هفت سوره مبارکه «لقمان» بیان کرده و فرمود: وَإِذَا تُتْلَی عَلَیْهِ آیَاتُنَا وَلَّی مُسْتَکْبِراً کَأَن لَّمْ یَسْمَعْهَا?؛ وقتی براو آیات الهی خوانده می شود مستکبرانه پشت می کند گویی که نمی شنودش.
اما همین در نهایت به جایی می رسد که اصلا نمی شنود؛ چنان که در آیات قرآنی به آن توجه داده شده است و خداوند می فرماید: صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لاَ یَعْقِلُونَ(بقره، آیه 171)، لَهُمْ آذَانٌ لاَیَسْمَعُونَ بِهَا، (اعراف، آیه 179)، لَهُمْ أَعْیُنٌ لاَیُبْصِرُونَ بِهَا، لَهُمْ قُلُوبٌ لاَیَفْقَهُونَ بِهَا(همان)
«لدن» به چیزی گفته میشود که در مقابل باشد، ولی «عند» ممکن است در مقابل باشد و ممکن است نباشد،مثلا میگویند:«عندی مال و ان کان بینک و بینه بعد؛ در نزدم مالی و اگر چه بین تو و آن مال دوری و بعدی باشد».(شیخ الطائفه الطوسی،تفسیر التبیان،تحقیق و تصحیح:احمد حبیب قصیر العاملی،نجف، ج 3، ص 200.)
پس «لدن» وقتی به کار میرود که بین انسان و چیزی که نزد اوست هیچ فاصله و واسطهای نباشد. علم لدنی هم علم است که بدون هیچ واسطهای خدا به بنده خودش میدهد: وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْماً؛ و تعلیم دادیم او را از نزد خود علمی را.(کهف، آیه 65)
آیت الله جوادی در درس تفسیر خود می فرماید: بین «عند» و «لدی» فرق است. ما در فارسی میان حالات گوناگون فرق نمی گذاریم. اگر کتابی در دست ما باشد، میگوییم: نزد ماست، یا پیش ماست؛ و اگر این کتاب در قفسه منزل و کتابخانه ما باشد، میگوییم: نزد ماست، و یا پیش ماست؛
اما در عربی اینچنین نیست. اگر یک کتاب نزد ما و دمِ دست باشد، میگویید: «لدیَّ» ؛ و اگر این کتاب در منزل در قفسه کتابخانه باشد، میگوییم: «عندی».
پس «لدی?» برای آنجایی ست که چیزی نزد آدم نقد باشد؛ و «عند» برای آنجایی است که در اختیار آدم است هر چند که حضور ندارد.
این تفاوت البته برای ما انسان هاست وگرنه برای «عند» و «لدی» فرق ندارد؛ چون همه چیز نزد خدا به معنای «لدی» اوست؛ پس اگر فرمود: «عند» یعنی «لدی» و یا اگر فرمود: «لدی» هم باز به معنای «لدی» است. پس از نظر خدا در اینگونه از موارد آنجایی که «عند» به کار رفته همان معنای «لدی» است.
خداوند می فرماید: «وَإِنَّهُ فِی أُمِّ الْکِتَابِ لَدَیْنَا لَعَلِیٌّ حَکِیمٌ» یا فرمود: «إِنَّکَ لَتُلَقَّی الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَکِیمٍ عَلِیمٍ».
ایشان در جایی دیگر می فرماید: إِنَّکَ لَتُلَقَّی الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَکِیمٍ عَلِیم؛ (نمل، آیه 6) آنجایی که سخن از «لدن» این «لدن» بالاتر از «عند» است. ما در فارسی کلمهای نداریم که «لدن» و «عند» را خوب ترجمه کند و در هر دو حالت میگوییم: در نزد فلان کس است یا پیش فلان کس است؛ اما «لدن» بالاتر از «عند» است؛ زیرا در عربی بین «عند» و «لدن» خیلی فرق است. «لدن» یعنی بلاواسطه. پس اگر فرمود: إِنَّکَ لَتُلَقَّی الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَکِیمٍ عَلِیمٍ، یعنی شما این کتاب را از لدن و بلاواسطه نزد ذات اقدس الهی تلقّی میکنید.
پس علم لدنّی نیز از همینجا نشأت میگیرد؛ و به معنای علم بدون واسطه و علم الهی حضوری و شهودی است.