از نظر قرآن دنیا همان امور اعتباری است که انسان به آن معنا و مفهوم می بخشد؛ زیرا اگر انسانی نباشد این امور اعتباری چون تفاخر و تکاثر و مانند آن معنا و مفهوم نمی یابد.
این که در قرآن، واژه دنیا به کار رفته و دنیا مذموم دانسته شده به جهت همین امور اعتباری است؛ و گرنه اگر نگاه انسان و ارزش گذاری های او نبود، آن چه می ماند حقایق خارجی از جمله آسمان و زمین خواهد بود و این ها همه از آیات الهی و مخلوقات خداوندی و دارای ارزش هستند؛ چنان که امیرمومنان (ع) در تبیین ابعاد ناپسند دنیا توضیح می دهد.(شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج18، ص325) و گرنه این آسمان و زمین «مَتجَر» اولیای الهی است که هیچ لغو و لهو و الهایی در آنان تاثیر نمی گذارد و آنان برای آخرت ره توشه بر می گیرند.(صف، آیه 10؛ فاطر، آیه 29؛ نور، آیه 37)
بر همین اساس، خداوند زندگی دنیوی و حیات دنیا را نسبت به حیات اخروی بی ارزش می داند و همه آن نگاه اعتباری انسان به ارزش های مادی دنیا لعب و لهو می داند که به معنای بازیچه کودکانه و اعمال بیهوده و بی فایده است. خداوند در یک دسته بندی جامع در باره امور اعتباری دنیا که برای مردم ارزش شده است می فرماید: أَنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ؛ جز این نیست که زندگی دنیا بازیچه و بیهودگی است.(محمد، آیه 36)
خداوند در تبیین تفصیلی و توضیح این مطلب در آیه سوره می فرماید: اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زینَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَ تَکاثُرٌ فِی الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلاد؛ زندگی دنیا بازی و بیهودگی و زینت و فخرفروشی میان خودتان و تکاثر و فزون خواهی در اموال و اولاد است.(حدید، آیه 20)
پس دنیا به سبب همین رویکرد انسانی و نگرش پست است که پست می شود ؛ چرا که امور اعتباری چنان ارزش می یابد که امور حقیقی را کنار می زند و انسان را از حقیقت خود و خلافت الهی غافل کرده و سرگرم خود می کند.
برای اثبات اراده و اختیار در انسان دلایل بسیاری است که از جمله آن ها بازخواست از انسان و مسئولیت او در برابر اعمالش است: وَقِفُوهُمْ إِنَّهُم مَّسْئُولُونَ؛ بازداشتشان کنید چون که مسئول هستند و باید بازخواست شوند.(صافات، آیه 24 ) یا می فرماید: خُذُوهُ فَغُلُّوه ? ثُمَّ الْجَحیمَ صَلُّوه؛ او را بگیرید و به زنجیر بکشید و به سوی جهنم برسانید.(حاقه، آیات 30 و 31)
دلیل دیگر بر وجود اراده و اختیار در انسان همین نفس لوامه است که مسئولیت سرزنشگری انسان را داراست و وقتی خطا و گناهی کرد او را سرزنش می کند: وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَة؛ و سوگند به نفس لوامه.(قیامت، آیه 1)
در درون هر انسانی سه کار انجام می شود: 1. یکی به نام عقل نظر میشناسد؛ 2. یکی هم به نام عقل عمل اجرا میکند و اهل عمل است ؛ 3. و یکی هم به نام «نفس لوّامه» داوری و قضاوت می کند. البته اگر خلاف الهامات علمی و عملی فطرت(شمس، آیات 7 تا 10) عمل کرد، سرزنش می کند و شخص خوابش نمی برد؛ اما اگر مطابق با فطرت عمل کرد نفس مطمئنه می شود و آرام می گیرد.(فجر، آیات 27 تا 30)
به هر حال انسان در مقام تکوین دارای اراده و اختیار و قادر به فعل و ترک است؛ اما در مقام تشریع مسئول است و آزاد نیست که هر کاری را بکند.
در آیات قرآنی بیان شده که عقل نظری که با برهان و استدلال کار می کند، جزم اندیشه ای و قطع و یقین ذهنی را به دنبال دارد، اما برآیند عقل عملی که با قلب و باور و ایمان کار دارد، علم شهودی و علم حضوری است.
می دانیم که ایمان و اعتقاد و باور، از سنخ علم و ادراک نیست، بلکه از سنخ عمل است؛ چون عقل عملی موجودی است مجرّد است، کارش نیز مجرّد است. این عقل عملی با کار مجرّدش به علم شهودی میرسد. از این روست که طلیعه آن، «علم الیقین» و میانه اش «عین الیقین»(تکاثر، آیات 5 و7) و پایان آن «حق الیقین» است.(واقعه، آیه 95؛ حاقه، آیه 51)
پس روش و برآیند علم حصولی از علم حضوری فرق دارد؛ چرا که اولی استدلالی و برهانی و با فهم و ادراک ذهنی و مفهوم کار دارد؛ اما دومی محصول ایمان و عمل صالح و چون از مجردات است و کارش با مجردات، با حقایق ملکوتی و باطن کار دارد؛ چنان که امیرمومنان علی(ع) می فرماید: فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ کَمَنْ قَدْ رَآهَا ... وَ هُمْ وَ النَّارُ کَمَنْ قَدْ رَآهَا؛ پس آنان و بهشت و دوزخ همانند آن است که کسی ببیند»(شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج10، ص133)
هیچ ارتباطی بین عقل عمل و عقل نظر نیست؛ چرا که این مسئول و متولّی کار است نه علم و آن مسئول اندیشه است نه کار؛ از این روست که در پاسخ عقل عمل گفته شده است: مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِنَان؛ آن چه که بدان خدای رحمان عبادت وبهشت بدان به دست می آید.( الاصول من الکافی، الشیخ الکلینی، ج1، ص11)
عقل عملی، مثل عقل نظری مجرّد است؛ چرا که عقل عملی اراده ونیت و اخلاص و تصمیم و مانند آن هاست و همه این ها نیز امور مجرد هستند و هیچ ارتباطی به مفهوم ذهنی ندارد.
انسان هایی هستند که از نظر عقل نظری دانا و به تعبیر قرآن«قدعلمت» هستند(اسراء، آیه 102) و چشم ظاهر و حواس ادراکی آن ها کار می کند، ولی عقل عملی و حواس باطنی چون قلب از کار افتاده و دیگر موعظه و انذار و تبشیر که به عقل عمل ارتباط دارد در آن ها بی تاثیر است؛ چنان که آمده است:لا تَعْمَی الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور.(حج، آیه 46)
در آیات قرآنی گاه از اضلال خداوند سخن به میان آمده است.(نساء، آیه 88؛ رعد، آیه 27) در مساله اضلال الهی باید نکاتی مورد توجه قرار گیرد:
اضلال ابتدایی وجود ندارد؛ یعنی اگر هدایت ابتدایی است، اضلال ابتدایی نیست؛(بقره، آیه 26؛ نساء، آیه 143)
اضلال کیفری است یعنی به سبب آن که شخص به هدایت ابتدایی خداوند پاسخ نداده او را به اضلال کیفر می کند؛(همان؛ انعام، آیات 39 و 125؛ توبه، آیه 115؛
اضلال به معنای عدم هدایت است؛ زیرا اضلال بر خلاف علم و نور و ایمان و هدایت، یک امر وجودی نیست، بلکه امر عدمی است؛ پس وقتی گفته می شود، خداوند اضلال می کند، یعنی به کیفر عدم بهره گیری از هدایت ابتدایی، خداوند در رحمت را بر او می بندد و دیگر هدایتی از سوی خداوند نسبت به او انجام نمی گیرد.(فاطر، آیه 2) از همین رو باید اضلال کیفری را همان چیزی است که در آیه 34 سوره غافر آمده است:«إِنَّ اللَّهَ لا یهْدی مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ کَذَّاب؛ به راستی که خداوند مسرف و پردروغ را هدایت نمی کند.
پس وقتی می گوییم خداوند اضلال می کند یعنی آن هدایت پاداشی و آن گرایش به عمل صالح و ایمان را به او نمیدهد و شخص را به حال خودش رها میکند؛ وقتی شخص را به حال خودش رها کرد، او در بخشهای اندیشه با وَهم و خیال و در بخشهای انگیزه با شهوت و غضب کار میکند، در نتیجه چنین آدمی قهراً سقوط میکند؛ چون کسی که در اثر تبهکاری راه علمی را بَست و در اثر انتخاب سیئات راه عملی را مسدود کرد، او فقط وَهّام و خَیال است و همچنین شهوی و غضبی است و چنین آدمی قهراً سقوط میکند. چنان که آیه 34 سوره غافر معنا و مفهوم اضلال کیفری را معنا می کند.
بر اساس آموزه های قرآنی همان طوری که شیوه اسباب مادی در درمان نقش دارد، اسباب معنوی چون دعا نیز نقش درمانی دارد و این گونه نیست که نقشی نداشته باشد.
اگر فرض کنیم که لازم است تا از اسباب مادی در درمان استفاده شود، دست کم در چند مقطع دعای نقش مهمی را ایفا می کند تا درمان شفابخش شود و بیمار شفا یابد و سلامت خود را بازیابد.
بر اساس آموزه های قرآنی کتمان علم روا نیست(بقره، آیات 42 و 159 و 174 ؛ آل عمران، آیات 71 و 187؛ نساء، ایه 37 و انسان موظف است تا علم خودش را در اختیار دیگران قرار دهد و تعلیم نماید و بر دیگران است علم آموزی کرده و تعلم نمایند.
در روایت است: مَنْ کَتَمَ عِلْماً نَافِعاً أَلْجَمَهُ اللَّهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ بِلِجَامٍ مِنْ نَارٍ؛ هر که علم سودمندی را کتمان کند خداوند در روز قیامت لگامی از آتش به او می زند.(بحارالانوار، العلامه المجلسی، ج2، ص78)
اما کتمان ایمان که همان تقیه است جایز و رواست؛ زیرا در شرایطی که اظهار ایمان سودی ندارد و به خودش یا دیگران زیان جانی می رساند، جایز است که کتمان کرده و تقیه نماید. از همین روست که وقتی مومن آل فرعون در برابر ادعاهای بزرگی از سوی فرعون چون: 1. ما عَلِمْتُ لَکُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْری؛ جز خودم برای شما اله و معبودی نمی شناسم(قصص، آیه 38) تو گویی که در مقام احاطه علمی چون خداوند نشسته که عدم وجدانش مساوی با عدم وجود باشد؛ 2. أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلی؛ من پروردگار اعلی شما هستم(نازعات، آیه 24)؛ 3. ما أُریکُمْ إِلاَّ ما أَری? وَ ما أَهْدیکُمْ إِلاَّ سَبیلَ الرَّشاد؛ رای ونظری برای شما جز رای من نیست و شما را جز به راه رشد هدایت نمی کنم (غافر، آیه 29)، ناچار می شود که علم خود را اظهار کند، ولی ایمان خود را کتمان نماید: وَقَالَ رَجُلٌ مُّؤْمِنٌ مِّنْ آلِ فِرْعَوْنَ یَکْتُمُ إِیمَانَهُ أَتَقْتُلُونَ رَجُلًا أَن یَقُولَ رَبِّیَ اللَّهُ وَقَدْ جَاءکُم بِالْبَیِّنَاتِ مِن رَّبِّکُمْ وَإِن یَکُ کَاذِبًا فَعَلَیْهِ کَذِبُهُ وَإِن یَکُ صَادِقًا یُصِبْکُم بَعْضُ الَّذِی یَعِدُکُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا یَهْدِی مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ کَذَّابٌ؛ و مردى مؤمن از خاندان فرعون که ایمان خود را نهان مىداشت، گفت: «آیا مردى را مىکشید که مىگوید: پروردگار من خداست؟ و مسلّماً براى شما از جانب پروردگارتان دلایل آشکارى آورده، و اگر دروغگو باشد دروغش به زیان اوست، و اگر راستگو باشد برخى از آنچه به شما وعده مىدهد به شما خواهد رسید، چرا که خدا کسى را که افراطکار دروغزن باشد هدایت نمىکند.(غافر، آیه 28)
چنان که حضرت عمار یاسر نیز این گونه کتمان ایمان کرد و تقیه ورزید تا جان به سلامت برد در حالی ایمان قلبی داشت: مَن کَفَرَ بِاللّهِ مِن بَعْدِ إیمَانِهِ إِلاَّ مَنْ أُکْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإِیمَانِ وَلَـکِن مَّن شَرَحَ بِالْکُفْرِ صَدْرًا فَعَلَیْهِمْ غَضَبٌ مِّنَ اللّهِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِیمٌ؛ هر کس پس از ایمان آوردن خود، به خدا کفر ورزد عذابى سخت خواهد داشت مگر آن کس که مجبور شده ولى قلبش به ایمان اطمینان دارد. لیکن هر که سینهاش به کفر گشاده گردد خشم خدا بر آنان است و برایشان عذابى بزرگ خواهد بود.(نحل، آیه 106)
برخی از امور از احکام ثابت اسلام است که ارتباطی به شریعت و منهاج ندارد. از جمله آن ها عدل و صداقت و امانت و مانند آن هاست.
البته میان عدالت و صداقت فرق و تمایزی است؛ زیرا وجوب عدالت و حرمت ظلم مطلق است و محدود به امری نیست؛ از این روست که تخصیص پذیر نیست؛ اما وجوب صداقت و حرمت کذب این گونه نیست؛ برای این که ظلم علت تامه فساد است، در حالی که کذب علت تامه فساد نیست بلکه مقتضی فساد است؛ از همین روست که مباحث آن به حوزه تزاحم باز می گردد نه تعارض است؛ چرا که تعارض در ادله احکام و تزاحم در ملاکات احکام است.
بر این اساس، وقتی مصلحتی چون جان و مال و عرض مردم اقتضا می کند که دروغی گفته شود، با آن که دروغ مقتضی فساد است ولی علت فساد نیست؛ از همین رو در دروغ مصلحتی وقتی با راست و صدق سنجیده می شود، معلوم می شود که مقتضی فساد در راست گویی بیش تر از دروغ است؛ در این جا اهم و مهم می شود و آن راست ملاک خودش را از دست می دهد و دروغ نیز ملاک دیگری را پیدا می کند. این گونه است که اهم مقدم بر مهم می شود و دروغ مصلحتی بر راست مقدم. در این صورت است که به سبب فقدان ملاک حکم تغییر کرده است. پس سخن از تخصیص و تخصص و تقیید و تقیّد نیست؛ چون باب تعارض و درگیری ادله احکام نیست، بلکه باب تزاحم و ملاکات است. از این روست که در این موارد، از باب ترجیح راجح بر مرجوح ، دروغ مصلحت آمیز بر راست فتنه انگیز مقدم می شود.
اما این که گفته می شود: صداقت مایه همه خوبی هاست و دروغ مایه همه بدی هاست، مطلبی درست است، امّا این مایه بودن و مبدأ بودن آن ها نسبی است، نه نفسی!
صیغه مبالغه برای بیان تکرار و تاکید و زیاده روی در عملی است. صیغه مبالغه مانند عَلاّم به معنای پردانش بر وزن فعال و علامه بر وزن فعاله و مانند آن است.
البته گاه از صیغه مبالغه به قصدی دیگر استفاده می شود؛ مثلا گفته می شود: جعفر کذّاب؛ این «کذّاب» بودن و یا «افّاک» بودن بر کسی که هیچ سابقه? سوء نداشت، ولی اولین بار است که دارد یک حرف مهم میزند و مردم این حرف را باور ندارند، این پردروغ نیست؛ ولی یک حرف سنگین زد و چون مورد باور مردم نیست: میگویند «افّاک» و «کذّاب» است؛ در جریان جعفر «کذّاب» هم همینطور بود!
خداوند بیان می کند که به حضرت موسی(ع) گفتند: فَقَالواْ سَاحرٌ کَذَّاب، او ساحر کذاب است. (غافر، آیه 24) با آن که حضرت موسی(ع) تازه به میدان رسالت گام گذاشته بود و نخستین سخنش رسالت خود و دعوت به ایمان توحیدی بود گفتند تو کذابی! این کذاب دانستن به همان اعتبار سنگین بودن سخن یعنی رسول الله بودن و دعوت به توحید است.
پس انسانی که هیچ دروغ نگفته بود و الآن دارد یک حرف مهمی میزند، چون این حرف خیلی مهم است و بر ذائقه اینها تحمیل میشود و تلخ است و آن را نمیپذیرند، مردم این صادق و صدوق و امین را «کذّاب» میگویند، البته نه اعتبار این که او پردروغ بوده و سابقه دروغگویی و مانند آن دارد؛ بلکه تنها به خاطر آن که سخنی می گوید که دروغ بودن خیلی سنگین است.
قرآن برای هستی ویژگی هایی گفته که نشان دهنده درک و فهم و شعور آنان است. این صفات عبارتند از:
1. اسلام و انقیاد: خداوند می فرماید: وَ لَه أَسلَمَ مَن فِی السَّماواتِ وَ الأَرضِ؛ هر که در آسمان و زمین است اسلام آورده و برای خدا منقاد است.(آل عمران، آیه 83)؛
2. تسبیح گو: خداوند در آیات گوناگون از «تسبیح» همه هستی سخن به میان می آورد. الف: گاهی به صورت فعل ماضی است: سَبَّحَ لِلَّه(حدید، آیه 1)؛ ب: گاهی به صورت فعل مضارع است: یسَبِّح لِلَّه(جمعه، آیه 1)؛ج: گاهی به صورت مصدر است: سبحانَ الَّذی(اسراء، آیه 1) د: و گاهی هم به صورت امر است: سَبِّحِ اسم(اعلی، آیه 1)
3. تحمید: تسبیح هستی با «تحمید» آمیخته است: إِن مِن شَیءٍ إِلاَّ یسَبِّح بِحَمدِهِ؛ هیچ چیزی نیست مگر آن که با حمد تسبیح می گوید.(اسراء، آیه 44)
4. سجده : سجده برای همه موجودات تکوینی نظام آسمان و زمین است :وَ لِلَّهِ یَسجد ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرض(نحل، آیه 49)
5. اطاعت : اطاعت و پیروی فرمان الهی برای کلّ آسمان و زمین است: فَقالَ لَها وَ لِلأَرضِ ائتِیا طَوعاً أَو کَرهاً قالَتا أَتَینا طائِعین؛ پس گفت به آسمان ها و زمین بیایید در حال اطاعت یا کراهت؛ آن دو گفتند: در حالت اطاعت می آییم.(فصلت، آیه 11)?؛ یعنی به آسمان و زمین فرمود: خواه و ناخواه بیایید! آن دو نیز عرض کردند: خواهان آمدیم و نخواستن در ما نیست! در این جا با آن که اول تثنیه است؛ ولی جواب آنها جمع است؛ زیرا «قالَتا» تثنیه است، ولی آنان گفتند:أَتَینا طائِعِین و نگفتند: «طائِعَین»؛ یعنی ما ـ آسمان و زمین ـ با همه? موجودات، بردهوار آمدیم.
شاید از همین روست که در قیامت وقتی خداوند می فرماید: لِمَنِ الملک الیَومَ؟، کل نظام میگوید: لِلَّهِ الواحِدِ القَهَّار؛ برای خداوند واحد قهار است؛ زیرا آن روز، روزِ حق است: ذ?لِکَ الیَوم الحَقّ.(نباء، آیه 39)
انسان ها همگی پیش از آفرینش به تعبیر قرآنی گرفتار موت بودند که خداوند آنان را احیا کرده است: کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللَّهِ وَکُنتُمْ أَمْوَاتاً فَأَحْیَاکُمْ ثُمَّ یُمِیتُکُمْ ثُمَّ یُحْیِیکُمْ ثُمَّ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ؛ چگونه خدا را منکرید؟ با آنکه مردگانى بودید و شما را زنده کرد باز شما را مىمیراند و باز زنده مىکند و آن گاه به سوى او بازگردانده مىشوید.(بقره، آیه 28)
اما بسیاری از همین انسان ها که در دنیا احیا شده اند، دو مرگ و دو احیا دیگر را تجربه خواهند کرد: قَالُوا رَبَّنَا أَمَتَّنَا اثْنَتَیْنِ وَأَحْیَیْتَنَا اثْنَتَیْنِ فَاعْتَرَفْنَا بِذُنُوبِنَا فَهَلْ إِلَى خُرُوجٍ مِّن سَبِیلٍ؛ مىگویند: «پروردگارا، دو بار ما را به مرگ رسانیدى و دو بار ما را زنده گردانیدى. به گناهانمان اعتراف کردیم پس آیا راه بیرونشدنى از آتش هست؟» (غافر، آیه 11)
در این جا سخن از دو اماته است؛ یعنی میراندن نه موتی یعنی مرده که درآیه 28 سوره بقره مطرح است. یعنی هر انسانی پس از احیای در دنیا اماته شده و به عالم برزخ می رود و سپس دوباره در عالم برزخ اماته شده و در عالم قیامت احیا می شود که روی هم می شود چهار احیا و اماته .
با توجه به احیای نخست در دنیا می توان گفت که بیش تری مردم سه احیا دارند که یکی مسبوق به موت و دو دیگر مسبوق به اماته است؛ اما همین افراد تنها دو اماته دارند؛ زیرا احیای نخست به مسبوق به اماته نبوده بلکه مسبوق به موت بوده است.
البته برخی از انسان ها تنها دو احیا و یک اماته خواهند داشت؛ چنان که خداوند آنان را از صعق و فزع روز قیامت ایمن دانسته و مدهوشی را برای آنان اثبات نکرده است. اینان همان مخلصان و افرادی خاص دیگر هستند که در آیاتی از جمله 68 سوره زمر و آیه 87 سوره نمل استثنا شده اند.