مردم وقتی عبادت می کنند به تعبیر امیرالمومنین امام علی(ع) و ابی عبدالله الحسین(ع) یکی از سه دسته بازرگانان و بردگان و محبان هستند. بیش تر مردم به تعبیر قرآن، خوفا یا طمعا عبادت می کنند و عبادت ایشان «خَوْفاً مِنَ النَّارِ» یا «شَوْقاً إِلَی الْجَنَّة» است؛ چنان که درباره بندگان صالح خویش می فرماید: تَتَجَافَى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضَاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفًا وَطَمَعًا وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنْفِقُونَ فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَا أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْیُنٍ جَزَاءً بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ؛ پهلوهایشان از خوابگاهها جدا مى گردد و پروردگارشان را از روى بیم و طمع مى خوانند و از آنچه روزیشان داده ایم انفاق مى کنند. هیچ کس نمى داند چه چیز از آنچه روشنى بخش دیدگان است به پاداش آنچه انجام مى دادند، براى آنان پنهان کرده ام. (سجده، آیات 16 و 17)
از نظر قرآن تنها کسانی هستند که تجارت با خدا نمی کنند، بلکه با خدا به محبت یا فراتر از آن به شکل افراطی عشق می ورزند و عبادت آنان بلکه همه زندگی و وجودشان نه تنها محبانه(مائده، آیه 54) بلکه عاشقانه است؛ چنان که درباره عبادت حضرت ابراهیم(ع) آمده است: قُلْ إِنَّ صَلَاتِی وَنُسُکِی وَمَحْیَایَ وَمَمَاتِی لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ ؛ بگو در حقیقت نماز من و سایر عبادات من و زندگى و مرگ من براى خدا پروردگار جهانیان است. (انعام، آیه 162) پس همه زندگی اش محبانه و عاشقانه است؛ چنان که امام حسین(ع) و یارانش به تعبیر امیرمومنان(ع) این گونه بودند و کربلا جایگاه این عشاق بود؛ چنان که امام علی(ع) می فرماید: هَیهُنا مَصَارِعُ عُشَّاق؛ این جا همان جایگاه افتادن عاشقان.(وقعة صفین، نصربن مزاحم المنقری، ص141 و 142؛ابصارالعین فی انصارالحسین، جمعی از نویسندگان، ص22.)
آنان برترین نوع زندگی را برای خدا به نمایش گذاشتند و برترین عبادتها محبتی را در قالب عشق به جا آوردند: أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا؛ با فضلیت ترین مردم کسی است که به عبادت عشق ورزد. پس با عبادت معانقه کند و آن را با قلبش به آن محبت ورزد و هماره عبادت ملازم و مباشر باشد.(کافی، ج 2، ص 83)
خدا درباره متوسطین از بندگان یعنی بازرگانان و بردگان متقی می فرماید: إِنَّمَا یَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ؛ جز این نیست که خدا تنها از متقین می پذیرد.(مائده، آیه 27) یعنی عمل صالح دارای ملکه تقوای الهی را می پذیرد.
اما درباره برخی دیگر که از سابقون سابقون و مقربان الهی هستند، می فرماید که خدا ذات ایشان را خریدار است و خودشان را می پذیرد؛ چنان که درباره حضرت مریم (ص) می فرماید: فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ؛ پس پروردگار مریم او را به قبولی نیک پذیرفت و قبول کرد.(مائده، آیه 37) در این آیه پذیرش خود مریم(ص) مطرح است، نه پذیرش عمل مریم؛ یعنی خدا ذات او را به بهترین و نیک ترین شکل پذیرا است.
کسی عاشق است که ذات خویش را فقر محض می یابد و به این فخر عبادت می کند؛ چنان که پیامبر(ص) می فرماید: الشَّرِیعَهُ أَقْوَالِی وَ الطَّرِیقَهُ أَقْوَالِی وَ الْحَقِیقَهُ أَحْوَالِی وَ الْمَعْرِفَهُ رَأْسُ مَالِی وَ الْعَقْلُ أَصْلُ دِینِی وَ الْحُبُّ أَسَاسِی وَ الشَّوْقُ مَرْکَبِی وَ الْخَوْفُ رَفِیقِی وَ الْعِلْمُ سِلَاحِی وَ الْحِلْمُ صَاحِبِی وَ التَّوَکُّلُ زَادِی وَ الْقَنَاعَهُ کَنْزِی وَ الصِّدْقُ مَنْزِلِی وَ الْیَقِینُ مَأْوَایَ وَ الْفَقْرُ فَخْرِی وَ بِهِ أَفْتَخِرُ عَلَى سَائِرِ الْأَنْبِیَاءِ وَ الْمُرْسَلِینَ؛ شریعت سخنانم و طریقت سخنانم (شاید افعالی) و حقیقت احوالم و معرفت سرمایه ام و عقل اصل و ریشه دینم و محبت اساس و پایه ام و شوق مرکبم و خوف رفیق مدارای من و علم سلاح من و بردباری مصاحب و همراه من و توکل ره توشه ام و قناعت گنج من و صداقت منزل من و یقین پناهگاه من و فقر فخر من است که بدان بر پیامبران و رسولان افتخار می کنم.( مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل ج11 ص 173 ، باب استحباب ملازمه الصفات؛ بحار الأنوار چاپ بیروت، ج69، ص 30)
برخی از مردم در جامعه نقش سیاهی لشکر دشمن را بازی می کنند، بی آن که متلفت چنین بازیگری و بازی خوردن از سوی دشمن بشوند. اینان شاید دشمن دانای ملت خود نباشند، ولی به هیچ حقیقتی دوست نادانی هستند که بیش تر از دشمن دانا آسیب می رسانند. از این روست که در قرآن برخی از مستضعفان که از دشمنان خواسته و ناخواسته پیروی و تبعیت می کنند، در همان حد و اندازه دشمنان دانا و مستکبران ظالم عذاب می شوند نه کم تر.
خدا در قرآن می فرماید: قَالَ ادْخُلُوا فِی أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ فِی النَّارِ کُلَّمَا دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَهَا حَتَّى إِذَا ادَّارَکُوا فِیهَا جَمِیعًا قَالَتْ أُخْرَاهُمْ لِأُولَاهُمْ رَبَّنَا هَؤُلَاءِ أَضَلُّونَا فَآتِهِمْ عَذَابًا ضِعْفًا مِنَ النَّارِ قَالَ لِکُلٍّ ضِعْفٌ وَلَکِنْ لَا تَعْلَمُونَ ؛ می گوید: در میان امتهایى از جن و انس که پیش از شما بوده اند داخل آتش شوید. هر بار که امتى در آتش درآید، همکیشان خود را لعنت کند تا وقتى که همگى در آن به هم پیوندند. آنگاه پیروانشان در باره پیشوایانشان مى گویند: پروردگارا اینان ما را گمراه کردند. پس دو برابر عذاب آتش به آنان بده! خدا مى فرماید: براى هر کدام عذاب دو چندان است؛ ولى شما نمی دانید. (اعراف، آیه 38؛ و نیز احزاب، آیه 67؛ عنکبوت، آیه 13)
علی بن أبی حمزة می گوید: کان لی صدیق من کتاب بنی أمیة فقال لی: استأذن لی عن أبی عبد الله (علیه السلام) فاستأذنت له علیه فأذن له فلما أن دخل سلم وجلس ثم قال: جعلت فداک إنی کنت فی دیوان هؤلاء القوم فأصبت من دنیاهم مالا کثیرا وأغمضت فی مطالبه؟ فقال أبو عبد الله (علیه السلام): لولا أن بنی أمیة وجدوا من یکتب لهم ویجبى لهم الفئ ویقاتل عنهم و یشهد جماعتهم لما سلبونا حقنا ولو ترکهم الناس وما فی أیدیهم ما وجدوا شیئا إلا ما وقع فی أیدیهم، قال: فقال الفتى: جعلت فداک فهل لی مخرج منه؟ قال: إن قلت لک تفعل؟ قال: أفعل..؛ دوستی از نویسندگان بنی امیه داشتم. روزی به من گفت: از برایم نزد ابی عبدالله اذن دیدار بگیر! پس برایش اذن گرفتم و ایشان به دیدار امام (ع) آمد. پس وقتی وارد شد، سلام کرد و نشست. سپس گفت: فدایت شوم! من در دیوان این قوم یعنی بنی امیه هستم. پس از دنیا ایشان ثروتی بسیار در اختیارم قرار گرفت که من از آن چشم پوشیدم. پس امام ابوعبدالله صادق(ع) فرمود: اگر برای بنی امیه افرادی نبود که برخی به نگارش و برخی برای گردآوری زکات و خراج و برای جنگ و کشتار و گواهی ایشان وارد عمل نمی شدند، آنان نمی توانستند حق ما را از ما سلب کنند و بگیرند؛ و اگر توده های مردم آنان را به حال خودشان رها می کردند، بنی امیه دنبال چیزی نمی رفتند مگر آن که به آن دست نمی یافتند. جوان پرسید: آیا برای من راه گریزی است؟ حضرت فرمود: اگر بگویم انجام می دهی؟ گفت : آری... این جوان چنین کرد.( کافی، ج 5، ص 106)
پس همین مردم که نقش سیاهی لشکر را برای ستمگران و مستکبران را بازی می کنند به همان میزان در ظلم و ستم نقش دارند؛ پس اگر رهبران کفر و ضلالت دو گناه بزرگی را انجام می دهند که شامل : 1. کفر ورزیدند؛ 2. دیگران را گمراه کردند؛ هم چنین این توده های مردم به عنوان سیاهی لشکر کفر نیز دو گناه مرتکب شدند: 1. از کفر پیروی کردند؛ 2. اجازه دادند تا در خانه حق و هدایت بسته شود.
وقتی شخصی خودش رانندگی بلد باشد با این حال، به راننده ای دیگر چنان اعتماد داشته باشد که رانندگی اتومبیل را به او بسپارد و خودش در کنار دستش بگیرد بخوابد، چنین شخصی همان کسی است که امورش را به راننده سپرده است و بی خیال از اوضاع گرفته خوابیده است، به طوری که حتی زیر چشمی نگاه به رانندگی و جاده نمی کند و هیچ گونه ترس و اضطرابی ندارد؛ چنین شخصی چنان با اعصاب راحت زندگی می کند که قابل توصیف نیست؛ زیرا می داند رانندگی را به کسی سپرده که از خودش نیز مسلط تر و بر اوضاع آگاه تر و تواناتر است؛ چنین شخصی در اصطلاح قرآنی، اهل تفویض است؛ یعنی همه امور را به خدا سپرده است و می گوید: وَأُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ؛ و کارم را به خدا سپرده ام؛ چرا که او به بندگانش بصیر و بینا است.(غافر، آیه 44) از نظر قرآنی شخصی می تواند به این درجه از اعتماد به خدا برسد که اهل ولایت باشد؛ زیرا ولایت یعنی واگذاری امور به کسی که از خودش شخص به خودش مهربان تر و رحیم تر است.
اما وقتی شخصی خودش رانندگی بلد نیست، و پشت فرمان اتومبیل قرار می گیرد تا آموزش رانندگی ببیند، در کنارش استادی نشسته است که فرمان را به دست کار آموز داده است؛ ولی ترمزی را زیر پای خودش دارد؛ استاد در این حالت نه تنها دلهره دارد، بلکه چهار چشم مواظب است تا کارآموز خطا نکند و اگر دید خطای خطرسازی انجام می دهد خودش نه تنها فرمان را به گونه ای در دست می گیرد، بلکه در شرایط ترمز می گیرد تا خطری را از سر بگذراند و خود و اتومبیل و شخص ثالث و سوم از کارآموز و دیگران آسیبی نبینند. شرایط چنین رانندگی همان شرایط توکیل یا نصرت است؛ یعنی دیگری را وکالت داده تا کارهایی را انجام دهد ولی این وکالت تام و تمام نیست تا به حد تفویض برسد؛ بلکه در حد محدودی اجازه تصرف به کارآموز داده است. چنین حالتی در قرآن به عنوان وکالت نصرتی دانسته و معرفی می شود؛ یعنی شخص منصور به نصرت الهی است. در این حالت استاد درست است که به کارآموز اعتماد کرده است، ولی این اعتماد کامل و تمام نیست؛ بسیاری از مردم نسبت به خدا این گونه اعتماد دارند، و کارهایشان را به خدا این گونه می سپارند. از این روست که اعتمادی اگر به خدا داشته باشند، وکالتی است و از خدا نصرت می خواهند تا در بحران ها دستگیر او باشد؛ اما اهل ایمان واقعی اهل تفویض هستند.
البته خدا کافران را به نوعی دیگر به خودشان واگذار می کند به طوری که نه ولایتی میان او و بندگان است نه نصرتی؛ چنان که می گوید:وَمَا لَهُمْ فِی الْأَرْضِ مِنْ وَلِیٍّ وَلَا نَصِیرٍ؛ و برای آنان در زمین نه ولی است و نه نصیر(توبه، آیه 74)؛ چرا که تنها خدا می تواند نصیر و ولی باشد؛ و از آن جایی که هیچ گونه ارتباطی کافران با خدا ندارند، پس از ولایت خدا بی بهره هستند؛ چرا که دیگران هیچ گونه ولایت و نصرتی ندارند که به کافران برسانند؛ چنان که خدا می فرماید:وَمَا لَکُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِیٍّ وَلَا نَصِیرٍ؛ و برای شما جز خدا هیچ ولی و نصیری نیست.(توبه، آیه 116؛ و نیز شوری، آیه 31؛ بقره، آیه 120)
مردم دنبال اسم اعظم هستند تا بدان در عالم تصرف کنند؛ چنان که آصف بن برخیا خواهر زاده حضرت سلیمان(ع) تخت ملکه سبا را از یمن به فلسطین منتقل کرد.(نمل، آیه 40؛ بحارالانوار، ج 27، ص 25) اما باید توجه داشت که اسم اعظم، حقیقتی دارد که جز برای انسان های متاله و خدایی شده دست یافتنی نیست؛ این انسان های اهل تحقیق به حقایق اسمای الهی هستند که با خدایی شدن، می توانند به عنوان مظهریت اسمای الهی در جهان تصرف کنند؛ چنان که حضرت موسی(ع) و یا حضرت عیسی(ع) این کار را می کردند و عصا را به اژدها و بر عکس یا بیماران را شفا و مردگان را زنده می کردند.(طه، آیات 21 تا 23؛ آل عمران، آیه 49)
البته باید توجه داشت که هر موجودی مظهر اسم یا چند اسم از اسمای الهی است که بر اساس تنکاح اسماء پیدا شده است. هم چنین هر اسمی بیانگر همه اسمای الهی است؛ هر چند که آن چه ظاهر است تنها همان اسم خاص است، ولی در باطن هر اسمی سایر اسماء نیز حضور دارد؛ بنابراین، همان اسمی که ظاهر است دارای همه اسمای الهی در باطن خود است. با این حال چون شخص مظهر اسم یا چند اسم از اسمای الهی است، آن چه از آن شخص بروز می کند همان اسم ظاهر یا اسمای ظاهر است نه همه اسمایی که باطن آن اسم است.
از آن جایی که تنها متاله به همه صفات و اسمای الهی دارای اسم اعظم است، نمی توان پذیرفت جز انسان کامل و متاله کسی دارای اسم اعظم باشد که همان اسم الله یا الرحمن یا «هو» است.
هم چنین باید توجه داشت که اسمایی چون الله و الرحمن و العلیم و القدیر و مانند آن ها، «اسم الاسم الاسم » هستند؛ یعنی مثلا الله اسم است برای مفاهیم و مفاهیم نیز به نوعی خود اسم هستند برای حقایق خارجی و آن حقایق خارجی همان حقیقت اسم هستند که همه هستی را پر کرده اند.
پس کسی که دارای آن حقیقت و مظهر آن حقایق وجودی شده است، دارای اسم اعظم است نه گوینده «اسم الاسم الاسم». هم چنین این که گفته می شود که برخی از پیامبران این اسم اعظم را تعلیم دادند،(تفسیر المیزان، ج 8 ، ص 130 و 137) تعلیم به علم حصولی نیست، بلکه علم حضوری است که شخص دارای آن اسم می شود نه دانا به آن اسم.
خدا هستی را بر اساس قوانین عادلانه ای بر پا کرده است؛ چنان که گفته می شود: بِالْعَدْلِ قامَتِ السَّماواتُ وَ الاَرْضُ؛ آسمان ها و زمین، با عدالت، پا برجا مى مانند.(عوالى اللآلى ، ج 4، ص 103)
این قوانین الهی شامل: 1. قوانین تکوینی یا همان سنت های حاکم بر جهان است که تبدیل و تحویلی در آن نیست؛ 2. و قوانین تشریعی که خاص انسان است که اصول آن تبدیل و تحویل نمی یابد(روم، آیه 30)، هر چند که برخی از فروع با توجه به مقتضیات زمکانی تبدل و تحول می یابد که از آن به شریعت یاد می شود.(شوری، آیه 13)
از نظر قرآن، قوانین تشریعی با قوانین تکوینی درباره انسان موافق و مطابق است؛ زیرا فطرت انسانی بر اساس همان قوانین تکوینی سامان یافته است.(روم، آیه 30؛ شمس، آیات 7 و 8)
پس دانسته شد که در هستی جز خدا حاکمی نیست که حکم کند و قانونگذار باشد و تشریعات داشته باشد. (یوسف، آیات 40 و 67؛ انعام، آیه 57) البته خداوند دو راه برای کشف قوانین گذاشته است که از آن به عقل و نقل یاد می شود. راه عقلی همان چیزی است که در اصطلاح از آن به احکام عقل یاد شود که خطا در بیان است؛ زیرا عقل حکم نمی کند، بلکه کاشف حکم الهی است؛ به این معنا که اگر در ریاضی و ضرب گفته می شود: دو دو تا چهار تا، این حکم عقل نیست، بلکه کشف عقل از یک حقیقت و حکم الهی در عالم تکوین و ریاضی است. هم چنین وقتی عقل می گوید: العدل حسن؛ عدل نیک است، به این معنا نیست که عقل حکم می کند، بلکه به این معنا است که عقل کشف کرده است که این رابطه میان موضوع و محمل صادق است.
راه دیگر برای کشف احکام تکوینی و تشریعی، راه نقل است که همان وحی و نقل پیامبران(ع) است. با این تفاصیل نمی توان گفت عقل در برابر شرع یا بر عکس قرار دارد؛ زیرا شرع هیچ مقابلی ندارد، بلکه آن چه مقابل هم هستند همان عقل و نقل است؛ یعنی دو راه برای کشف احکام الهی در تکوین و تشریع.
احکام امضایی در حقیقت بیانگر آن است که عقل و نقل هر دو یک حکم الهی را کشف کرده اند؛ چنان که در :هَلْ جَزَاءُ الْإِحْسَانِ إِلاّ الْإِحْسَانُ ؛ پاداش احسان جز احسان نیست، عقل و نقل این حکم الهی را کشف کرده و از آن خبر می دهند.
خداوند در آیات قرآنی از دو دسته اصلی اهل بهشت سخن گفته است: 1. مقربان ؛ 2. اصحاب یمین یا ابرار. از نظر قرآن مقربان از سابقون بوده(واقعه، آیات 10 و 11) و شمار ایشان از گذشتگان بسیار و از آیندگان اندک است(واقعه، آیات 13 و 14)، در حالی که اصحاب یمین از گذشتگان و آیندگان یکسان و بسیارند(واقعه، آیات 39 و 40).
مقربان خودشان روح و ریحان و بهشت نعیم هستند(واقعه، آیات 88 و 89) و به سخن بهشت آفرین بوده و هر چیزی که در بهشت برای دیگران از ابرار و اصحاب یمین است از جانب ایشان آفریده می شود؛ زیرا ابرار توانایی خلقت در مرتبت مقربان را ندارند. از این رو، جان بخشی به دیگران و ایجاد فضایی خوش و خوشبو تنها از عهده مقربان بر می آید. اینان عبادالله خاص خدا هستند(انسان، آیات 5 تا 7) و می توانند حورالعین و زنان بهشتی و بهشته ها بیافریند. چنان که می توانند درختان بیافریند و یا نهرهای چهارگانه ای از آب، عسل صاف، شیر و شراب خمار عقل پوش نه عقل ربا را ایجاد کنند و بیافرینند.(محمد آیه 15)
اما بهشته های مقربان که مانند لولو و مروارید نهان (واقعه، آیات 22 و 23) یا همانند تخم سپید نهان(صافات، آیه 49) یا همانند یاقوت و مرجان(الرحمن، آیه 58) فروهشته نگاه و همسال و همانند(ص، آیه 52) یا فروهشته نگاه و فراخدیده(همان، آیه 51) که دست هیچ انسان و جنی به آنان نرسیده (الرحمن، آیه 56) هستند.
اما بهشته های ابرار و اصحاب یمین هم خوابگانی بالا بلند دوشیزه همسال و همانند(واقعه، آیات 34 تا 38) نیکوخو و نیکورو(الرحمن، آیه 70) بهشته های پرده نشین در خیمه ها(همان، آیه 72) هستند که دست هیچ انس و جنى پیش از ایشان به آنها نرسیده است.(همان، آیه 74)
یکی از تعبیرات جالب قرآن درباره دو نوع بهشته های مقربان و ابرار این است که درباره بهشته های مقربان می فرماید: فِیهِنَّ قَاصِرَاتُ الطَّرْفِ؛ در آن بوستان ها بهشته ها فروهشته نگاه هستند. اینان از روی علم و عمد نگاه خویش را از غیر بر می گیرند و تنها به شوهران خویش می نگرند. پس محدودیت درونی و باطنی از خودشان دارند؛ زیرا شوهرانشان در دنیا این گونه بودند و اینان نیز سازه همان شوهران هستند.
اما درباره بهشته ها و حوری های ابرار می فرماید: حُورٌ مَقْصُورَاتٌ فِی الْخِیَامِ؛ اینان پرده نشین در درون چادر و خیمه ها هستند تا کسی به آنان اشراف نیابد؛ زیرا مقربان و بهشتی های دیگر به بهشت ابرار و اصحاب یمین و نیز به این بهشته ها اشراف دارند. پس برای این بهشته محیطی فراهم می شود تا دیده نشود؛ زیرا قصر به معنای کوتاه و قصور به معنای کوتاهی است؛ قصر و کاخ را به سبب آن که دسترسی برای دیگران کوتاه است؛ پس مقصور اسم مفعول به معنای آن است که این بهشته ها در خیمه قرار می گیرند تا دسترسی اشرافی و از نگاه دیگران در امان قرار گیرند. پس پس از محدودیت بیرونی برخوردارند؛ زیرا در آن جا نوعی اشراف میان افراد بهشتی است که برخی برتر از برخی دیگر هستند و هم موجب می شود که این بهشته ها در محدودیت قرار گیرند و در خیمه ها بمانند؛ اما چنان که گفته شد بهشته های مقربان از محدودیت درونی برخوردارند و خودشان بی آن که قصوری داشته باشند، قصر دارند و کوتاه بین هستند و جز به شوهرشان نمی نگرند.
از نظر قرآن، انسان مسلمان نه تنها عدالت پیشه است، بلکه عدالت خواه است و با انواع و اشکال گوناگون ظلم و بی عدالتی مبارزه می کند و جان و مالش را برای دفاع از مظلومان ایثار می کند(نساء، آیه 75)؛ زیرا از نظر قران، هر مسلمانی با توجه به ایمان به غیبی چون معاد و قیامت، بر آن است تا کاری کند تا آخرت وی آباد شود و از آن جایی که تنها راه رسیدن به این مطلوب، همان بندگی و عبودیت است که برای آن آفریده شده است(ذاریات، آیه 56)، پس تلاش می کند تا این بندگی و عبودیت را در چارچوب شریعت اسلام که تنها دین حق است(آل عمران، آیات 19 و 85) به جا آورد و از این طریقبه معیار تقوایی(بقره، آیه 21) دست یابد که در آخرت انسان ها بدان سنجیده می شوند.(حجرات، آیه 13)
خدا در آیات قرآنی بیان می کند که کوتاه ترین و نزدیک ترین راه برای دست یابی به تقوای الهی همان عدالت ورزی و عدالت پیشگی است: اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى؛ عدالت پیشه کنید که آن به تقوا نزدیک تر است.(مائده، آیه 8)
از نظر قرآن، هر مسلمانی نه تنها باید عدالت پیشه و عدالت خواه باشد و با ظالمان در بیافتد(نساء، آیه 75) بلکه هم چنین سهم پیشه و سهم خواه است؛ یعنی سهم خویش را از همه نعمت هایی که خدا ارزانی داشته از هوا تا زر و سیم و نفت و کانی ها را درخواست می کند و مطالبه حقوق خویش به عنوان سهمیه است. مسلمان نه تنها سهم پیشه است و برای این امر قیام می کند؛ بلکه سهمیه خواه نیز است و این سهمیه را نه تنها برای خود بلکه برای دیگران نیز درخواست و طلب می کند. از این روست که بدون توجه به هیچ عنوانی دیگر جز همان عنوان انسان و مردم بودن، خواهان سهم خویش و دیگران می شود و برای آن قیام می کند و نهضت به پا می دارد؛ زیرا مهم ترین اصل در اصول اسلامی که همه پیامبران برای آن برانگیخته شده و کتب آسمانی و حتی آهن شمشیر برای آن نازل شده است، همین سهم خواهی و سهمیه خواهی مسلمان در کنار دیگر توده های مردم است.(حدید، آیه 25)
البته مسلمان نه تنها قیام می کند، بلکه چنان در این امر استقامت دارد که جزو مقوم ذات و ماهیت و هویت مسلمانی آن است که قیام به قسط و سهم خواهی داشته باشد و سهم خود و دیگران را مطالبه کند؛ خدا می فرماید: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُونُوا قَوَّامِینَ بِالْقِسْطِ شُهَدَاءَ لِلَّهِ وَلَوْ عَلَى أَنْفُسِکُمْ أَوِ الْوَالِدَیْنِ وَالْأَقْرَبِینَ ؛ ای کسانی که ایمان آوردید، قوامین به سهم خواهی و قسط باشید و گواهانی برای خدا در این امر حتی بر علیه خودتان یا والدین یا خویشان خویش باشید.(نساء، آیه 135)
هم چنین خدا می فرماید: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُونُوا قَوَّامِینَ لِلَّهِ شُهَدَاءَ بِالْقِسْطِ وَلَا یَجْرِمَنَّکُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَى أَلَّا تَعْدِلُوا اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِیرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ؛ اى کسانى که ایمان آورده اید براى خدا با استواری و استقامت تمام و کامل به قسط و سهم خواهی برخیزید؛ و به عدالت شهادت دهید و البته نباید دشمنى گروهى شما را بر آن دارد که عدالت نکنید؛ عدالت کنید! که آن به تقوا نزدیکتر است و از خدا پروا دارید و تقوا پیشه کنید که خدا به آنچه انجام مى دهید، آگاه است. (مائده، آیه 8)
پس از نظر قرآن، مطالبه سهم خواهی از بنیادها و مقومات ذاتی اسلام ومسلمانی است و کسی که سهم خواه و سهم پیشه نباشد و به عدالت قسطی و سهم خواهی اقدام نکند اصلا مسلمان نیست. بی گمان سهم خواهی و سهمیه خواهی برای خود در کنار سهم پیشگی برای دیگران موجب می شود تا هر گونه اختلاس و غارت ثروت و مانند آن ها از جامعه اسلامی دور شود و مردم بتوانند از نعمت های الهی به ویژه اقتصادی بهره مند شوند؛ زیرا بازتاب مهم عدالت در قسط و سهم خواهی است و این مهم نیز در حوزه اقتصادی بیش ترین نمود و کارکرد را دارد.
از نظر قرآن، مسلمان نمی تواند جز به عدالت قسطی عمل کند؛ یعنی مسلمان بی چون و چرا دارای عدالت قسطی است و در زندگی اش بر آن است تا حق هر کسی را بشناسد و سهم و قسط هر کسی را ادا کند. پس قیام به قسط ، بلکه قوامین بالقسط بودن (مائده، آیه 8) از عناصر و مولفه های اصلی مسلمان بودن است. از این رو، خدا در قالب صنعت احتباک به این عنصر اصلی مسلمانی اشاره می کند و می فرماید: وَ أَنَّا مِنَّا الْمُسْلِمُونَ وَ مِنَّا الْقَاسِطُونَ فَمَنْ أَسْلَمَ فَأُولَئِکَ تَحَرَّوْا رَشَدًا وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَکَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَبًا وَ أَنْ لَوِ اسْتَقَامُوا عَلَى الطَّرِیقَةِ لَأَسْقَیْنَاهُمْ مَاءً غَدَقًا؛ و از میان ما برخى مسلمان و برخى از ما قسط خور هستند. پس کسانى که اسلام آوردند آنان در جستجوى راه درست هستند ولى قاسطین و قسط خوران هیزم جهنم خواهند بود و اگر مردم در راه درست مسلمانی قسط پیشه پایدارى و استقامت ورزند؛ قطعا آب گوارایى بدیشان نوشانیم. (جن، آیات 14 تا 16)
خدا در این آیه می فرماید جن و انس یا مسلمان هستند یا قاسط و عدالت خوار. این بدان معنا است که مسلمان مُقسط و سهمیه پیشه و کافر قاسط و سهمیه خوار است؛ از این رو، به جای مقابله قرار دادن کافر با مسلمان، قاسط را مقابل مسلمان قرار می دهد تا بیان کند که مسلمان همان مقسط و کافر همان قاسط است.
البته خدا در آیات دیگری از قرآن چنین تقابلی را در قالب صنعت ادبی احتباک به کار گرفته است؛ مثلا در جایی دیگر می فرماید: لِیُنذِرَ مَن کَانَ حَیّاً وَیَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَی الْکَافِرِینَ؛ تا کسی که زنده است انذار کند و قول را بر کافران تحقق بخشد. (یس، آیه 70) تقدیر آیه این است: لینذر من کان حیا فیزداد حیاة بامتثال الذکر فیفوز، ومن کان میتا فلا ینتفع بالانذار فیحق علیه القول؛ تا هرکه را زنده باشد بیم دهد. درنتیجه، با پیروی از قرآن، بر حیات خویش بیفزاید و به رستگاری برسد، و کسی که مرده است از انذار قرآن نفعی نبرد و درنهایت، فرمان عذاب بر او قطعی گردد. (ابن عاشور، التحریر و التنویر، ج 22، ص 271)
هم چنین خدا در جایی دیگر می فرماید: فَمَنْ أُوتِیَ کِتَابَهُ بِیَمِینِهِ فَأُولئِکَ یَقْرَءُونَ کِتَابَهُمْ وَلاَ یُظْلَمُونَ فَتِیلاً وَمَن کَانَ فِی هذِهِ أَعْمَی فَهُوَ فِی الْآخِرَةِ أَعْمَی وَأَضَلُّ سَبِیلاً؛ یاد کن روزى را که هر گروهى را با پیشوایشان فرا مى خوانیم پس هر کس کارنامه اش را به دست راستش دهند آنان کارنامه خود را مى خوانند و به قدر نخک هسته خرمایى به آنها ستم نمى شود و هر که در این دنیا کوردل باشد در آخرت هم کوردل و گمراهتر خواهد بود.(اسراء، آیات 71 و 72)
از نظر قرآن، انسان یا کتابش در دست راست است یا در دست چپ و هم چنین یا بینا است یا کور. از نظر قران کسی که کتابش در دست راست است بینا و کسی که در دست چپ است کور است. پس به یک معنا مسلمان کتابش در دست راست و بینا خواهد بود؛ و کافر کتابش در دست چپ و کور خواهد بود؛ زیرا مسلمان در دنیا بینا و در آخرت بینا خواهد بود و کافر در دنیا نسبت به حقایق الهی کور و در آخرت نیز کور خواهد بود.
احتباک مصدر باب افتعال از ریشة حبک و در لغت، به معنای محکم سازی و اتقان در کار است.(التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، مصطفوی، ج 2، ص 160) صنعت «احتباک» در بدیع، بدین معناست که در دو کلام پیاپی، از جملة اول، قسمتی که مشابه آن در جملة دوم بیان شده است حذف شود؛ و از جملة دوم نیز بخشی که در جملة اول بدان اشاره شده است حذف گردد. به سخن دیگر، صنعت احتباک این است که چهار امر که دو به دو مقابل هم هستند برای این که تفصیل و درازگویی نشود، این چهار امر کنار هم ذکر نشود، بلکه یکی از آن دو امر اول ذکر میشود تا با قرینه آن دیگری معلوم بشود. هم چنین یکی از دو امر دوم ذکر میشود تا با قرینه آن دانسته شود. مثلاً انسان یا زنده است یا مُرده؛ هم چنین انسانِ زنده یا مؤمن است یا کافر. این تقسیم به حسب ظاهر چهار قِسم دارد: «الانسان إمّا حیٌّ أو میّت والحیّ إمّا مؤمنٌ أو کافر»
هم چنین خدا می فرماید: أَفَمَن یلْقَی فی النَّارِ خَیرٌ أَم مَّن یأْتی ءَامِنًا یوْمَ الْقِیامَةِ ؛ آیا کسی که در آتش افکنده میشود بهتر است یا کسی که در روز قیامت، با امنیت میآید؟!(فصلت، آیه 40) یعنی مردم یا در آتش هستند یا در بهشت و یا در امنیت هستند یا در ناامنی؛ پس اهل بهشت در امنیت و اهل دوزخ در نا امنی هستند. در حقیقت تقدیر آیه این است: أفمن یأتی خائفا ویلقی فی النار خیر أم من یأتی آمنا ویدخل الجنة ؛ آیا کسی که ترسان می آید و در آتش افکنده می شود بهتر است یا کسی که با امنیت می آید و وارد بهشت می شود؟(تفسیر آلوسی، ج 12، ص 378؛ ابن عاشور، ج 25، ص 68)
پس اگر گفته شود: الانسانُ امّا مسلم او کافر؛ و الامان اما قاسط أو مُقسِط؛ باید گفت که انسان مسلمان نمی تواند جز مقسط باشد؛ چنان که از نظر قرآن کافر جز قاسط نیست. پس هر مسلمانی در دعوی مسلمانی نمی تواند صادق باشد مگر آن که مقسط باشد نه قاسط؛ چنان که اصولا کافر جز قاسط نمی تواند باشد و به هر شکلی شده مقسط نخواهد بود؛ زیرا از نظر قرآن، مهم ترین ظلم شرک است: إِنَّ الشِّرْکَ لَظُلْمٌ عَظِیمٌ؛ به راستی که هر آینه شرک ظلم عظیم است.(لقمان، آیه 13) پس کافر و مشرک گرفتار ظلم عظیم هستند که خود بیرون از عدالت بوده و شخص را جزو قاسطین قرار می دهد که خود هیزم دوزخ و سوخت آن خواهد بود.
واژه الله در عربی اسمی جامع است به طوری که همه صفات و اسمای الهی را در بر می گیرد. پس نام هایی چون شافی، رازق، غفار، غفور، رحیم، کریم، مجید همانند شاخه های این درخت است. البته از نظر قرآن، الرحمن نیز همانند الله از این خصوصیت جامعیت برخوردار است و کسی نمی تواند خود را «الله یا الرحمن» بنامد، بلکه لازم است عبدالله یا عبدالرحمن باشد و کودکان به این دو نام و اسم نامگذاری کرد. خدا درباره جامعیت نام های الله و الرحمن می فرماید: قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمَنَ أَیًّا مَا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى؛ بگو خدا را بخوانید یا رحمان را بخوانید هر کدام را بخوانید براى او نامهاى نیکوتر است.(اسراء، آیه 110)
از نظر آموزه های وحیانی قرآن، برای خدا دو دسته نام ها است که می توان همه نام های صدگانه یا هزارگانه را بر اساس آن دسته بندی کرد: نام های جلالی و نام های جمالی. مجموعه این دو نام ها را کمال می گویند. نام های جلالی ناظر به عظمت خدا و نام های جمالی ناظر به رحمت الهی است. البته این رحمت همانند اسم رحمان یکی از مصادیق اسم الرحمن کلی است؛ زیرا همان طوری که علم به دو دسته ذاتی و فعلی تقسیم می شود، نام الرحمن به دو دسته کلی و جزیی تقسیم می شود به طوری که یک بار الرحمن مقسم برای همه اسمای الهی قرار می گیرد و در باری دیگر قسیم نام های دیگر قرار می گیرد.
از نظر قرآن، همه هستی بازتابی از تجلیات نام های خدا است. از این روست که در آیات قرآنی، همه هستی وجه الله دانسته شده است. البته برخی از آفریده های الهی مانند اسامی و نام های جزیی الهی مانند شافی و رازق و کریم و مانند آن ها هستند؛ و برخی دیگر از آفریده های الهی مانند چهارده معصوم(ع) همانند الله و الرحمن، جامع همه اسماء و صفات الهی هستند. از این روست که دارای هر دو بخش جلالی و جمالی هستند.
خدا در سوره الرحمن درباره حقیقت پروردگار می فرماید: تَبَارَکَ اسْمُ رَبِّکَ ذِی الْجَلَالِ وَالْإِکْرَامِ؛ مبارک و خجسته باد نام پروردگارت که صاحب جلال و اکرام یعنی جمال است.(الرحمن، آیه 78)
از آن جایی که همه هستی بازتابی از این نام های خدا است، به طور طبیعی آن ها نیز صاحب جلال و جمال هستند؛ البته چنان که گفته شد برخی ممکن است تنها جمالی باشند یا جلالی چنان که برخی می توانند هر دو صفت جلال و جمال یعنی اکرام را دارا باشند. خدا می فرماید: وَیَبْقَى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِکْرَامِ؛ و تنها وجه پروردگارت که آن وجه صاحب جلال و جمال است باقی می ماند.(الرحمن، آیه 27)
باید توجه داشت که در آیه نخست، به دلیل این که « ذِی الْجَلَالِ وَالْإِکْرَامِ» صفت برای «رب» قرار گرفته، به تبعیت از موصوف خود مجرور شده است که علامت مجرور «ذی» است؛ زیرا این اسم در حالات سه گانه رفع و نصب و جر ، به صورت «ذو، ذا، ذی» به کار می رود. در آیه دوم چون « ذُو الْجَلَالِ وَالْإِکْرَامِ» صفت برای «وجه» قرار گرفته است، به تبعیت از موصوف مرفوع شده و به صورت «ذو» به کار رفته است. پس از این آیات به دست می آید که آفریده های الهی بازتابی از اسمای الهی هستند و بر همین اساس، از همان جلال و جمال الهی برخوردارند.
نسبت میان مالکیت انسان و مالکیت خدا یکی از مهم ترین مسایلی است که می تواند فهم درست و راستینی به انسان درباره چیزهایی که در اختیار دارد، به دست دهد. بر اساس آموزه های وحیانی قرآن، هر چه داریم از خدا است؛ یعنی خاستگاه و منشای همه دارایی ها ما حتی وجود خودمان همان خدای سبحان است: ما بِکُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ؛ هر چه از نعمتی دارید پس از خدا است(نحل، آیه 53)؛
اما خداوندی نوعی ملکیت را برای آدم اعتبار کرده است که البته این اعتبار ملکیت تنها در محدود انسان معنا و مفهوم پیدا می کند نه در ارتباط میان خدا و انسان. به این معنا که انسان ها نسبت به دارایی های خودشان مالک هستند و دیگری جز از راه تراضی طرفین نمی تواند مالک مال دیگری شود: أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَأْکُلُوا أَمْوَالَکُمْ بَیْنَکُمْ بِالْبَاطِلِ إِلَّا أَنْ تَکُونَ تِجَارَةً عَنْ تَرَاضٍ مِنْکُمْ؛ اى کسانى که ایمان آورده اید اموال همدیگر را به ناروا مخورید، مگر آنکه داد و ستدى با تراضى یکدیگر از شما انجام گرفته باشد.(نساء، آیه 29)
از همین رو گفته شده است: لَا یَحِلُّ مَالُ امْرِئٍ مُسْلِمٍ إِلَّا بِطِیب نَفْسهُ؛ مال مسلمانی مگر به طیب خاطر او برای کسی حلال نیست.(نهج الحق و کشف الصدق، الحلی، 493)
در آیات قرآنی واژگانی چند چون أَمْوَالَکُم و أَمْوالَهُمْ(توبه، آیه 111) خود دلالت بر این نوع ملکیت انسان نسبت به اموالش در برابر دیگران دارد، اما این گونه نیست که مالکیت انسان در برابر خدا نیز اثبات شده باشد؛ زیرا انسان نسبت به دیگری مالک چیزی است ولی در برابر خدا مالک هیچ چیز نیست؛ زیرا همه هستی انسان و دارایی هایش ملک خدا است؛ از همین رو، خدا می فرماید: وَ آتُوهُم مِّن مَّالِ اللَّهِ الَّذِی آتَاکُمْ؛ و به آنان از مال الله بدهید که به شما داده است.(نور، آیه 33)
پس اگر خدا در جایی می فرماید: إِنَّ اللّهَ اشْتَرَی مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ؛ به راستی که خدا از مومنان ، روان و اموالشان را در ازای بهشت می خرد(توبه، آیه 111)، در حقیقت عوض و معوض هر دو ملک خدا است. پس خدا به انسان احسان می کند که هم مالی را می دهد و به گزاف و بهای بیش تر نیز می خرد.