با بی حوصلگی می پرسم : چیه؟ باز داد می زنه: مامان! ناچارم کوتاه بیایم. با کمی اخم و تخم می گویم: نگفتی؟ با نوعی موذی گیر و علایم پیروزی در چهره و سخن می پرسد : عدالت چیست؟
این آقای احمدی نژاد این سوال را به عنوان سوال مهر مطرح کرده است. نمی دانم چگونه شروع کنم. گفتم : طرحت چیست؟ گفت: می خواهم یک داستان بنویسم و در آن داستان حرفهایم را بزنم. ولی مساله این است که اصلا این عدالت چیست؟ معنای آن را می گویم که همان داد مقابل بی داد است. یک چیزی تو مایه برابری و مساوات. ولی این جواب نه تنها مشکل را حل نکرد تا بتوانم به ادامه فیلم سینمایی توجه کنم بلکه بر مشکلات افزود. گفت : خوب! این را که خودم می دونم. یک چیزی بگو که بتونم در داستان بیاورمش . خواستم از ادبیات بالاتری استفاده کنم. البته این بچه ها با آن عادت دارند. از همان کوچکی با این ادبیات سنگین من آشنا شدند. گفتم : هر دوره ای یک گفتمانی در جامعه حاکم می شود. این را شرایط جامعه می سازد. بستر های روحی و روانی در جامعه پدیدار می شود که جامعه در برابر یک کنش سخت اجتماعی یک واکنش گاه تند رفتاری و یا گاه دیگر ( البته ان هم کم تر ) عقلانی می دهد. این طبیعی است . مثلا یک وقت کشور مورد تهاجم قرار می گیرد. آن وقت است که ملی گرایی به عنوان یک واکنش خود را نشان می دهد و در همه جا خودنمایی می کند از خانه تا محیط علمی و دانشگاهی و حتی در پوشاک و خوراک و یک دفعه می بینی همه جا این بحث ملی گرایی خودش را نشان می دهد. مثل دوره خاتمی که مساله اصلاحات گفتمان حاکم شد. الان هم به خاطر یک شکاف طبقاتی عمیق میان دارا و ندار این گفتمان در جامعه حاکم شده است. اگر احمدی نژاد هم نبود و هر کس دیگربه جایش بود باید خودش را با این گفتمان هماهنگ می کرد. البته فرهیختگان جامعه در تحریک و جهت دهی آن نقش دارند ولی این حالتی روانی و طبیعی برای یک ملت است؛ و می توان به عنوان یک واکنش طبیعی نسبت به این فاصله طبقاتی آن را تحلیل و توجیه کرد.
گفت : خوب! این شکاف طبقاتی از چه جهت پدید آمده که حامعه چنین واکنش تندی نشان می دهد. و همه یک دفعه خواهان عدالت می شوند. مگر این عدل و داد را فقط در این موقع می خواهند؟ مگر انسان هماره خواهان عدالت نیست؟ گفتم : انسان هماره خواهان عدالت و حتی اصلاحات و آزادی و مانند آن است. ولی چیزی که است در یک مقطع تاریخی نیازی به یک چیزی را در خود بیشتر نشان می دهد.
اصولا انسان چیزی را که ندارد می جوید. اگر در بیابان باشی و آب گیرت نیاید آن وقت است که در پی آب می روی . وقتی چیزی را داری دیگر برای به دست آوردنش تلاش نمی کنی. جامعه هم این چنین است وقتی چیزی را ندارد می کوشد تا آن را به دست آورد. همین است که هرگاه در جایی زیاد از عشق و محبت صحبت شد بدان که یک بحرانی در این باره وجود دارد. کسی که زیاد از دمکراسی حرف می زند بدان که یا آن را ندارد و یا با مشکلی درباره مواجه است.
گفت: عدالت را به چه تعریف کرده اند؟ گفتم: تعاریفی چند درباره اش کرده اند. یکی این است هر چیزی را بر سر جایش قرار دهیم . این تفسیری مبهم و گنگ است . چون ما نمی دانیم در چه موقع ای هر چیزی سر جایش قرار می گیرد. باید حالت و وضعیت واقعی اش را بدانیم بعد بگوییم اگر این چیز در این حالت قرار گرفت در سر جایش قرار گرفته است.
برخی یک تفسیر علمیاتی می دهند و می گویند عدالت یعنی ایجاد فرصت برابر برای رشد و بهره مندی همگان از امکانات . به این معنا که از امکانات عمومی از تولید و توزیع گرفته تا آموزش و پرورش و بهداشت و ... در اختیار همگان قرار بگیرد تا هر کس بتواند به رشد واقعی خود دست یابد.
گفت: آن کس که به جهاتی از نظر بدنی و یا فکری ناتوان است. در باره آن چه باید کرد؟ گفتم : فرصت برابر نه مانند روش لیبرالی که به همه فرصت می دهند ولی به توانایی و ناتوانی جسمی و فکری برخی توجه نمی کنند. باید یک محدودیت برای برخی ایجاد کرد تا نتوانند از آن سوء استفاده کنند. باید از دارا یک چیزهایی را گرفت و به ندار داد. این ظلم و بیداد نیست. اصولا در اسلام عدالت یک چیزی مثل قسط است یعنی سهم . وقتی وام می گیری و می گویی قسطی می دهم یعنی تقسیم برابر تا راحت تر بتوان وامت را بر گردانی . این جا ست که برای هرکسی یک قسطی مشخص شده است. و موجب می شود تا محدودیت پدید آید. همین دکتر سروش اول طرفدار آزادی بود ولی وقتی خوب دقت کرد دید که نمی توان همه مسایل را با آزادی حل کرد. رفت سراغ عدالت و گفت عدالت است که پایه همه چیز را تشکیل می دهد. آزادی در زیر عدالت معنا و مفهوم واقعی خودش را می یابد. می بیند که اگر آزادی را اصل و عدالت را فرع قرار دهد به اکثریت عادی جامعه ظلم کرده است. چون در آزادی لیبرالی هر چند فرصت برای همگان برابر است ولی توانایی و استعداد انسان ها برابر نیسیت. این جاست که تیز هوشان و توانمندان به سرعت امکانات را قبضه می کنند و اکثریت جامعه که معمولی هستند از امانات محروم می شوند و در حقیقت فرصت برابر نتیجه ای جز نابرابری و بیداد نمی دهد. از این رو می رود دنبال عدالت تا مساله اش را حل کند. عدالت می آید و برای آزادی محدودیت ایجاد می کند . این همان چیزی که می خواهم بگویم. عدالت پایه است ولی این را هم بگویم همان طور که آزادی مهم و پایه است ولی این عدالت هم به تنهایی نمی تواند مشکل را حل کند یک چیزی دیگری هم می خواهد و آن انصاف و احسان است. زن و شوهر با عدالت نمی توانند زندگی کننداین جاست که پای احسان و محبت و عشق و انصاف مانند آن باز می شود. در عدالت تنها قسط ها مشخص می شود ولی این نمی تواند زندگی انسان ها را سامان دهد.
مشکل دکتر سروش و امثال ایشان که حق طلب هستند این است که همه جانبه نگر نیستند. هر چیزی را باید در یک شبکه تصویر و ترسیم و توجیه کرد. اگر همین مساله اختلاف ارث پسر و دختر را به تنهایی و جداگانه بخواهی حل کنی نمی توانی این را باید در یک شبکه ببینی . مثل مسئولتی که بر عهده مرد است از نفقه و مانند آن . مشکل با این حل نمی شود که ما باید تکلیف گرایی را بگذاریم کنار و برویم حق محور شویم چنان که غربی ها کردند. این خودش مشکل ساز است. باید میان حق و تکلیف جمع کرد . مگر نه این است که هر جا تکلیفی است حتما حقی هم هست و یا بر عکس. این مسایل مانند عدالت و آزادی و اصلاحات مساله امروز و فردای ما نیست. تا مردم خودشان همگی به پا نخیزند به هیچ یک نخواهند رسید. هر چه است فکر جمعی است و عمل جمعی که همان امت را می سازد.
این شرابخواری ما خود حکایت شگفتی است. نخواسته گرفتارش شده بودیم و مدتی دست از سرما نمی کشید. بعضی چیزها عجیب اعتیاد آور است مثل همین داروهای روانگران از اکس و شیشه گرفته تا حشیش و بنگ الموتیان. ما هم نخواسته معتاد شده بودیم و هر چه می کردیم نمی توانستیم از دست این مساله رهایی یابیم. البته دوستان رفیق و شفیق ما کم ترین تقصیری نداشتند. مرض از خودمان بود. اگر این استعداد ذاتی را نداشتیم شاید مبتلا نمی شدیم. تا زمینه در خود آدم نباشد بیرونی هر چه تلاش بکند نمی تواند تاثیر گذار باشد. البته ما ریشه همه تاثیر بیرونی را نمی زنیم ولی تا خودت زمینه نداشته باشی هیچ کسی نمی تواند تو را به سوی بکشد. مگر این تقوا و این جور چیزهایی که می گویند چه معنا و مفهومی دارد. یعنی این که خودت یک کنترل درونی دارید و می توانید هر چه را بخواهید به دست بیاورید و یا از خودتان دور کنید.
به هر حال ما نخواسته گرفتار شراب و شرابخواری شدیم و این چنین بود که از حالی به حال دیگر در آمدیم . ولی این را همین اول بگویم این حرفهایی که در باره مستی و بی هوشی و بی عقلی و مانند آن می گویند نادرست است. من که شراب خوردم نه عقل و هوشم پرید و نه منگ شدم و نه به هپروت رفتم. یا مشکل از من بود یا از شراب و یا از جایی دیگر. به نظرم مشکل در جنس نبود و باید در همان جایی دیگر باشد. اصولا مشکل من در تفسیر این کلمات است. فکر کنم هر کسی عقل و هوش و مستی و این جور چیزها را یک طور دیگری تفسیر می کند که با معنا و مفهوم من سازگار نیست.
آن شراب را که ناخواسته خوردم یک شبی از نیمه گذشته بود. فکر کنم همان صباحی و صبوحی است که شرابخواران از آن دم می زنند. شب از نیمه گذشته بود که منم چون حافظ خسته از درس و بحث و قیل وقال مدرسه از مسجد محله گریختم و زدم به آن میکده . البته میکده که نه یک جایی بود که شبیه میکده بود. البته از همین اول بگویم من نه پیش از این و نه پس از آن میکده ندیدم تا وصف آن را بگویم و بعد مشخص کنم این بود یا آن. یک جایی بود که شراب می فروختند. شرابش هم مثل این شراب ها نبود که می گویند الکل صنعتی دارد و آدم را روانه بیمارستان می کند و یا مانند آن جماعت شیرازی ها که روانه گورستانشان کرد.
این صادق صدیق ما همیشه می گفت آدم باید هر چه می خورد خوب خوبش را بخورد . نگاه کند که درست و حسابی باشد و چیز خورش نکنند. از این رو همیشه توی گوش ما می خواند آقا این لقمه را نگاه کن حواست جمع است ؟ چرا حواست پرت است. خوب نگاه کن چه توی گلویت می جنابنی . ما هم از آن زمان است که همیشه خدا دنبال جنس خوبیم و مواظبت می کنیم تا هر چه را نخوریم.
آن شبی رفتیم و فکر کنم ما را بردند و ما هم نخواسته خوردیم. یک حالی به ما دست داد که قابل توصیف نیست. از آن چیزهایی که می گویند لایدرک و لایوصف. نه گفتنی است و نه توصیفی . حلوای تنترانی تا نخوری ندانی . ما خوردیم و خوردیم و خوردیم. البته مست هم نشدیم. و این عقل ما نه تنها سر جایش بود بلکه داشت می ترکید از بس که فهمش بالا رفته بود. آن زمان بود که فهمیدیم چرا حافظ ترک مسجد کرد وبه میکده رفته بود. و محتسب شهر هر چه کرد نتوانسته بود وی را از میکده رفتن باز دارد. این که می گفتند دز هوشربا ، این بود. ما که رفته بودیم همش هوش بود و عقل و فهم و ..
مدتی این گونه بود و ما از آن شرابی که نه عقل و هوش می برد و نه مست و منگ می کرد می خوردیم. البته نه به اختیار . چون ما را می بردند و می آوردند. بعضی چیزها گرفتنی است و بعضی چیزها هم دادنی . این را به ما می دادند. ولی این میکده رفتن ما هم دوام نداشت و مثل هر خوشی دیگر زود زود تمام شد و ما توی عالم هپروت ماندیم که ماندیم.
حافظ بی خود هوس ماندن می کرد. آخر نمی شود در این دنیا که همش در حال تغییر است چیزی پایدار باشد. این که می گویند دم غنیمت شمرید یعنی این. آدمی گاه به چیزهایی می رسد که اگر ازدستش رفت باید در حسرتش بماند. یک بادی می وزد و می آید و می رود. مثل همین بهار . دولت گل پنج روزی است باید خوش بود و بهره برد. زمستان دیجور و آفتاب تموز است در پیش.
فکر کنم مرا نیز چون حافظ از این میکده موقت بیرون انداختند . اصولا اگر مست شدید باید مقررات و قوانین را رعایت کنید وگرنه هم جریمه می شوید و هم گواهی نامه را از دست می دهید و هم در میکده را به روی شما می بیندد. ما که در این دنیا عقل و هوش منطقیان گرفتار هستیم نمی توانیم هماره در میکده منزل کنیم. این هم حدی دارد. اگر می شد چه خوب می شد که آدم هم شرابش را در میکده می خورد و با شاهدش خوش می بود و هم به مسجد می رفت و تن پوش شریعت و خرقه درویشان به تن می کرد . ولی این شدنی نیست از این رو تنها گاه گاه یک شرابی بهت می دهند که بدانی که همش این قانون و مقررات و منطق و ... نیست. اگر می شد چه خوب می شد که می توانستیم هم از شراب طهور الهی سیراب می شدیم که خود خدایش ساقی و شاهد مجلس و بزم ما می شد و از آن شرابا طهورا به ما در جام عشق و محبتش می نوشاند وهم مسجد و منبر و قانون و مقررات دنیا را حفظ می کردیم. ولی این شدنی نیست برای این که در میکده بهشتیان در آیی باید از تن خاکی بیرون روی مگر آن که حافظ حضرات پنجگانه اش باشی که از ما نیاید . این بود آن حکایت شرابخواری ما....
کشکول درویش پر از هیچ است. این را من نمی گویم خودشان می گویند . همه چیز توش یافت می شود از وحدت وجود گرفته تا کثرت گرایی و پلورالیزم جان هیک و تساهل و تسامح آن چنانی که به بی قیدی و لامبالاتی بیشتر شبیه است. از این رو بت پرست و خداپرست و میکده و خانقاه یکی است . شریعت هم همین پوستین صوفی است که به تن کرده است و دیگر نیازی به آن ندارد که پوستین شریعت به تن کند کس را که گذر از پوست به جان شد دیگر چه نیازش به طریقت و شریعت شد. مگر نه این است که عبادت و شریعت تا رسیدن به حق است . وقتی به جان حق را نوش کرد چه حاجتی به این طریقت و شریعت است.
شیخ و قطبش به حق رسیده و درویش هم در طریقت به حقیقت است پس این شریعت را به اهل ظاهر فرو گذاریم که خود را بدان دلمشغول همی دارند.
به هرحال دعوای یکی و دوتا بودن این صوفی و عارفی خود حکایتی داشت .از همین اول عوا نرخ خودم را تعیین کنم تا بعدا متهم به چیزی نشویم که به ما نمی چسبد. من به عللی که خواهم گفت و بخشی از آن نیز گفته آمده است ‚ جفت نگرم.
به نظر می رسد هرچند آقای برنجکار با اصول روش شناختی و تبیین دیدگاه های خود در حوزه تبارشناسی و جریان شناسی کوشید تا دو چیز را یک بنمایاندولی به خاطر همین اصول می گویم دوتاست.
می گویی چرا؟ آخر توی همین اصول روش شناختی مگر نمی بینی همه اش در عرض و طول تاریخ این یکی به آن دیگری ناسزا می گوید و یکی دیگر را از جهله صوفیه خطاب کردن باکی ندارد. و هر روا و ناروایی را به دیگری نسبت داده و او را مصداق نادان و راهزن و گمراه می داند و حافظ خرقه سوزی می کند و هزاران بد و بیراه نثار آن یکی می کند...
البته آقای برنجکار یک کمی هم حق داردو آن قدر بی ربط و نامربوط نمی گوید هر چند که کمی رطب و یابس به هم بافته و آسمان و ریسمان به هم تافته است ولی شواهد و قراین تاریخی وجود دارد که نمی شود کاسه اش را یک کاسه کرد. به هر حال باید زیر این کاسه یک نیم کاسه ای باشد. اگر کاسه اش عرفان است حتم نیم کاسه اش تصوف و درویشگری است.
اصولا مگر می شود توی این دنیایی که حق و باطل چون آب و کف در هم آمیخته چگونه می توان زبدش را گرفت و جدا کرد ؟ مگر این که از یک جای دیگر دلت قرص و محکم باشد.
به نظر می رسد که عرفان و تصوف در آن اوایل امر یکی بوده و شباهتهایشان بیش از اختلافشان بود. این چنین بود و نبود تا رسید به این اواخر . و فکر می کنم کار کار همین آقای قاضی و دوستانش بود . دست کم ایشان در شیعه میان عرفان و صوفی جدایی انداختند چون شرط طریقت و عرفان را اجتهاد قرار دادند و تنها به مجتهدین آموزش عرفان دادندو این چنین شد که عرفان و تصوف از هم جدا شدند تا آن جا که دیگر نمی خواهند رنگ و رویی یک دیگر را ببینند. این اواخر هم امام خمینی یک چاشنی سیاست به عرفان افزودند و عرفان اجتماعی به مبارکی و میمنت متولد شد. البته باستانشناسان و تبارشناسان می توانند در کاوش کتابخانه ای رد پای این نوع عرفان را حتی از خود حضرت آدم نیز ردگیر کنند که در تخصص این جانب نیست.
به هرحال مشکل صوفی و غایله درویش و درویشگری و جفت وطاق بودنش هم چنان قصه بعضی و غصه بعض دیگر است . امید است که روزگار در همایش و نشست ها این مساله و مشکلات را به طوری که نه سیخ بسوزد و نه کباب هر هم آورد . اگر با این ها نشد یک طاس بردارند و جفت و طاق بیاندازند هرچه آمد بپذیرند ولی ما علی الحساب همان جفت نگر هستیم که هستیم.
این طور هم نیست که زندگی و مرگ از هم جدا باشند و مرگ پس از زندگی آفریده می شود‚ بلکه همان لحظه که زندگی خلق می شود مرگ هم آفریده می شود. نمی پرسی این دیگر چه صیغه ای است؟ باور کن همین است که می گویم . مرگ و زندگی هم آغوش هم هستند. اصولا مرگ یعنی گذرگاه رفتن به جای دیگر و از حالتی به حالتی دیگز مانند رفتن از گذرگاه روز به شب .
خوب حالا که همه چیز جفت دارد پس تعجب ندارد که هر پسر و دختری از جفت خوششان بیاید و در به در دنبال جفت باشند . توی یک وبلاگی خواندم پسری از این که نتونسته بود تا به حال جفتی پیدا کند گلایه داشت. حق هم داشت. این خصلت ذاتی همگان است.مگر جز خدای بیسط و یکتا و یگانه و به قول قدیمی ها مزدا کسی دیگری یافت می شود که جفت نخواهد.
این تنهایی هم بد چیزی است . نه تنها آدم حصولش سر می رود بلکه خودش را هم گم می کند . من شگفت می کنم از افرادی که در تنهایی در جستجوی خود هستند. مگر پیامبرش بی جفت بود. او که به همه کمالات رسید از جفت گریخته بود. نه جانم او هم جفت داشت و جفتش را دوست می داشت. البته باید مواظب بود تا در جمع گم نشوی . باید مثل کسی باشی که در تن ها تنها باشی و از لطف و صفای تنهایی نه جفت گریزی لذت ببری.
این هایی که خودشان را صوفی و عارف نام نهادند اگر مفهوم تنهایی را با مفهوم جفت گریزی یکی بدانند من غیر عارف و صوفی که با ایشان همراه نمی شوم.
این جفت عارف و صوفی نیز خود حکایتی است. در نشست یک روزه عارف و صوفی شناسی ما هم گرفتار این مساله شدیم که آخر این صوفی و عارف کی هستند یا دوتا. طاق هستند یا جفت. به نظر برخی ها همه این ها نام های یک موضوع بیش تر نیستند و همه یک حرف توی چنتشه شان بیشتر ندارند. مثلا همین دکتر برنجکار می گوید صوفی و عارف یکی هستند. بیچاره حق هم دارد چون وقتی از زاویه روش شناختی تاریخی به مساله نگاه می کند می بیند این عارف و صوفی از جهت آغاز و انجامشان از جهت سران و بزرگانشان از بدو تا ختم یکی هستند. اما این آقای دکتر عابدی رفیق شفیق ما پایش را در یک لنگه کفش کرده و پافشاری دارد که نه آقا این دوتا دوتا هستند. این هم از بدیهیات است مگر می شود دو تا یکی باشد. با اصول و مبانی ریاضیات هم نمی سازد. از آن جایی که من هم جفت خواهم مانند هر مرد و زنی بر این باورم که آنها دوتا هستند نه یکی .
یک اشتباهی کردم و به جهت پافشاری زیاد آقای عابدی یک کنگه کفش به ایشان دادم . شاید بهتر بود این کار را نمی کردم و دو لنگه و جفت را به ایشان می دادم تا دو تا پایش را در دو لنگه کند و یک لنگه را به آقای برنجکار که طاق نگر است . از نظر اصول زیباشناختی و هنرهای زیبا این هم بهتر بودو قابل قبول تر. مشکل برنجکار با این چیزها حل شدنی نیست چون ایشان که آن ها را یکی می داند نمی تواند به این خلق الله نشسته در همایش بفهماند که اینها اگر یکی هستند چرا و جور کفش آن هم لنگه به لنگه و جور واجور پوشیده اند. صوفی از خانقاه و چیزهایی می گوید و می کند که در چنته هیچ عارفی نمی گنجد. چیزهایی که تنها در کشکول همین آقایان دراویش می توان جست و یافت.از من قبول ندارید بروید از همین آقای شیخ بهایی در نان و نک بپرسید. ادامه دارد...
به هر حال به خاطر همین چپی بودن خلقتشان و هزار یک دلیل دیگر این توانایی گفتاری به این جنس ظریف بخشیده شد تا بتوانند سوارکاران ماهری از کار در آیند. می گویند یک مریخی به زمین آمده بود تا در باره زمین و زمینیان تحقیق میدانی کنند وقتی برگشته بود در گزارشش نوشته بود: یک چیز مرا به شگفتی آورده است. موجودی در زمین است که اسمش را مرد گذاشته اند . این مرد هر روز از خانه خارج می شود و تا شب جان می کند و غذا تهیه می کند و به خانه ‚می آورد . وقتی به خانه می آید زنی نام همه را از او به شیرین زبانی می گیرد و تنها لقمه ای ناچیز به او می دهد . او هر روز این کار را می کند و این زن تنها می خورد و می گردد و می خوابد نمی دانم این مرد چرا با آن که قید و بندی ندارد از خانه نمی گریزد و شبانگاهان به آن جا باز می گردد. در این مساله در حیرتم و نتوانسته ام آن را حل کنم.
بیچاره مریخی اگر قید عشق و بند زبان را می شناخت دیگر این اندازه در حیرت فرو نمی ماند. اگر زنان همین زبان نرم و چرب را نداشتند کارشان به کجا می کشید با این مردان نیمکره شرقی که اهل حشونت و بزن و بهادرند. این هم تقصیر راست بودن آدم شد که مردی راست اندام بود و به راست قامتان همانند. البته میان راست من تنها راست ایشان تفاوت از سیتا و سیناست ولی به گمانم با وجود همین تکه ناچیز گوشتی که زبانش نام نهند خودشان را از فرش ذلت به عرش عزت رسانده اند.
ختم کلام آن که این نیمکره غربی خودش حکایتی دارد ...
کنش ارتباطى و فهم مشترک
هابرماس فلیسوف معاصر آلمانى عجیب به این کنش ارتباطى و بین الاذهانى آدمى باور دارد. اصولا او تفسیر دیگرى نه تنها از مدرنتیه و مسایل آن مىدهد بلکه دیدگاههایش درباره عقلانیت و ارتباط آن با مساله فهم و تفهیم و تفهم هم جالب است.
آن چه مىخواهم بنویسم این است که به نظر گروه فلاسفه قارهاى به ویژه مکتب فرانکفورت مساله ارزش و حقیقت و یا روش و ارزش و حقیقت مساله مهمى است که باید در مباحث ارتباط و تلقى آدمى جستجو کرد.
یک دشوارى که این مباحث پیش مىآورد فهم خود مباحث و انتقال آن است. من نمىخواهم سر شما را با این کلمات قلبمه و ثلمبه درد بیاورم. پس بگذر تا بگذریم.
به هر حال هر کس تفسیر دارد و این هم در ارتباطهاى کلامى و شفاهى خودش را نشان مىدهد. به نظر مىرسد در لحظه حدوث پدیده داورى و قضاوت با باید کنار گذاشت تا پس از گذشت زمانى به عنوان یک مساله تاریخى با نگاه تبارشناسى به آن بنگریم. چون به نظر مىرسد نمىتوان به درستى )به درست یا نادرست( در همان لحظه وقوع حادثه تحلیل کرد. در آن لحظه تنها مىتوان احتمال درستى و نادرستى تفسیر و تحلیلت را بدهى و اگر بخواهى در همان لحظه به درست بودن تلحلیلت توجه کنى هرگز نمىتوانى تحلیل و تفسیرى داشتى باشى مگر آن که به تاریخ بپیوندد. پس در حال حاضر این برداشتها و تفاسیر مرا تنها به عنوان یک تفسیر و تحلسل احتمالى و دغدغه فکرى من بخوان.
این هم نوعى زندگى است. هر کس آن چنان زندگى مىکند که مىبیند و مىاندیشد. اگر هوا برایت بارانى و خراب است. شاید براى من همین هوا بسیار خوب و زیبا باشد. چون من اصولا زیر باران رفتن را دوست دارم و چنین گمان قوى اى در من وجود دارد و شاید تو کویر را با آسمان پر ستارهاش.
به هرحال این نوشتنها به عنوان یک پل ارتباطى مىتواند کمکى باشد براى شناخت یک دیگر و این که روحیات یک دیگر را بهتر درک کنیم. حتى اگر تو برایم ننویسى این دلیل نمىشود تا جاده یک طرفه باشد و آن چه مىنویسم برایت مفید نباشد چون تنها تفسیر یک طرفه از زندگى است. باشد دست کم تفسیر خودت را از زندگى دارى افزون بر تفسیر من و این کمک مىکند تا بدانى که از زندگى تفاسیر متعددى مىشود نه همان تفسیر شخصى خودت.
موافقت یا عدم موافقت فرقى ندارد. اصلا مگر همه کس باید در همه چیز یکسان فکر کنند. اگر این طور بود نیازى به خلفت حتى دو کس نباشد و اصولا دو کس و به تفسیر قرآن زوج بودن مفهومى جز این ندارد که در عین وجود مشترکات، اختلافات دارند.
هرکس مىکوشد تا خودش را بشناسد و به دیگر بشناساند. با آن که از یک نفس بیشتر نیستند. این سخن بگذار تا وقت دیگر ...