گرفتاری که یکی دو تا نیست. از این مساله رها شوی گیر آن یکی می افتی. ما که قول به هیچ بنی بشر ندادیم که باید همه مسایلشان را حل کنیم. ما چندتاشان را حل وفصل می کنیم و بقیه را می گذاریم برای دیگران تا خدای ناکرده بدون مساله نباشند و مغزشان به جهت بی کاری مفرط از کار نیافتد. این سلول های خاکستری مغز اگر کار نکند دچار الزایمر می شود که می گویند بد دردی است و هیچ درمانی هم ندارد. فعالیت مغزی و ورزش فکری می تواند جلوی این پیشروی نابهنجار الزایمر را بگیرد تا خدای ناکرده مثل مرحوم شیخ صالح مازندارانی نشویم که رفته بود بالای منبر و همانجا نشسته بود و یادش رفته بود که چه می خواست بگوید. پسرش فریاد زد: حالا حرفت را فراموش کردی! پایین آمدن از منبر را که فراموش نکردی؟ ما هم گویا حرفمان را فراموش کردیم. می خواستم بگویم که این بزرگمهر حکیم چه خوش گفته است: همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر زاده نشده اند.
یکی از این همگان زاده شده ماییم و از آن همگان نازاده باید توقع داشت تا همه چیز را حل و فصل کنند. ما همین مساله هسته ای را که مساله صدم ماست را حل و فصل کنیم کلی هنر کردیم. البته برای بعضی ها مساله اول است ولی چون ما ذاتا هسته دان و هسته شناسیم چیزی که داریم نمی رویم دنبالش . آنهایی که ندارند میروند سراغش. از سوی دیگر، ما که نه کریم نه کوریم، می بینیم که این هسته از قدیم بومی بوده، دیگر چه نیازی است که طلب از گمشدگان لب دریا داشته باشیم و سراغش را توی روس و بلا روس و یا ترکیه بگیریم؟ توی همین دو قدمی ما از آن لب ساحل نیلگون خلیج همشیه فارس تا دریای قزوین (همان کاسپین کاسیها و کادوسینشینها که مردمان بومی سرزمین ما بودند، یعنی همان دریای مازنداران و البته نه دریای خزرهای آن سوی کوه های قفقاز) می توان سراغش را از هر بچه ایرانی گرفت. آخر بچه ایرانی که برگ چقندر نیست ویا سیب زمینی بیرگ و ریشه .
وقتی ما هم این چیز را داریم، چرا باید از این و آن گدایی کنیم و برای به دست آوردنش جنگ و جدال؟ ناپلیون میگفت :هرکس برای چیزی میجنگد که ندارد. آن سرباز روس را که گرفته بودندش، ازش پرسید: چرا این قدر مقاومت می کنی و می جنگی ؟ گفته بود: برای شرف . ناپلئون گفته بود : من برای کشورگشایی حمله میکنم و میجنگم . هرکس برای چیزی که ندارد میجنگد. ما که حالا این هسته را داریم دیگر چه جنگی؟ از این رو، مساله هسته ای برایمان مساله صدم است. آلان چیزی که مساله اول است، همین عدالت است که هرجا سراغش را می گیریم پیدایش نمی کنیم. از این رو، مساله اول ما همین چیزی است که نداریم و در به در دنبالشیم . اگر بتوانیم این مساله را حل کنیم کلی شاهکار کردیم و حاضران و غایبان در طول و عرض تاریخ از ما خیلی تعریف و تمجید خواهند کرد که این موجود ناشناخته بالاخره کشف شد.
ظاهرا این مساله با نوشتن و بخشنامه و این جور چیزها حل و فصل نمی شود. این یونانیان شکم سیر و بردهکش و استثمارگر در آن فلسفه یونانی خودشان عدالت را توزیع نابرابر ثروت بر پایه نابرابری انسانی میدانند. چرایش هم معلوم است. چون حق در نزدشان قانون است و عدالت چیزی است که قانون آن را وضع می کند. حالا اگر این قانون را شهروندان آزاد (نه برده و شهروند درجه دوم و سوم) آن هم اکثریتش بنویسند و وضع کنند . خوب ، طبیعی این است که یک نابرابری میان شهروندان حتی میان همان درجه اولش وجود دارد. حالا اگر بخواهند بگویند: عدالت همان قانون است. نیتجه طبیعیاش میشود نابرابری. من که بیشتر ازاین نمیفهمم . شما هم با من یک ورزش فکری کنید تا خدای ناکرده نه دچار الزایمر شوید و نه این مساله حل نشده باقی بماند. قضیه عدالت و دمکراسی هم از این جاست که بیخ پیدا میکند. می گویید: نه . پس برایم بنویسید : بله . نفیش با من، اثباتش با شما.
اشاره: قرار ما ساعت هفت عصر بود. حالا برای نماز به طور طبیعی کمی تاخیر داشتند. به هرحال یکایک تا ساعت هشت رسیدند. در این میان گفت و گوی های دو نفره بر قرار بود و هر کس تحلیل خودش را از اوضاع جاری کشور و جهان بیان می کرد. بالاخره یک انجمن علمی و سیاسی می بایست حرفهایش دقیقا مبتین بر داده های علم سیاست و جامعه شناسی سیاسی باشد. اگر باورتان نمی شود گوشه ای از آن را بیان می کنم تا ببینیم از باب علم سیاست است یا مسایل امنیتی.
البته هر کسی از ظن خودش می تواند برداشتی از این مسایل مطروح داشته باشد که آن دیگر به من ارتباطی پیدا نمی کند و خودم را از همین آغاز از همه آنها بری دانسته و اعلام برائت می کنم. نام را به خاطر امنیتی بودن نمی آورم ولی حرفها را به خاطر شفافیت و اطلاع رسانی شفاف می آورم چون اقایان معتقدند دانستن حق مردم است. می گویید نه . پس این را حتما بخوانید:
اولی گفت: چپی ها یک اشتباه اساسی و راهبردی داشتند. خواستن آقا را کنار بگذارند و به طور طبیعی خودشان کنار گذاشته شدند. طبق قانون اساسی می بایست با آقا کار می کردند و با او صلاح و مشورت می کردند. مگر این که اپوزیسیون می شدند. وقتی در حاکمیتی و بخشی از آن باید قواعد بازی را بپذیری . نمی توانی در حاکیمت باشی و در همان حال نقش اپوریسیون را بازی کنی . بودن با اقا چند حسن داشت. یکم آن که متهم به ضد ولایت نمی شدی . دوم آن که می توانیستی با گفتگو و انتقال اطلاعات و تحلیل ها تاثیر گذار باشی. سوم آن که متهم به قانون گریزی نشوی در حالی که شعار اصلیات قانون گرایی است. مگر همین آقای ... این کار را نکرده است و نمی کند . همیشه با آقاست . تحلیل هایش را می کند و اقا هم وقتی در جریان قرار گرفت حتما بعضی ها را می پذیرید. الان هم عقبه تئوریک نظام را به عهده گرفته است . دیگر آن که توی نهادها بهتر نفوذ می کند و تاثیر گذار تر است. دیگر آن که ی خواهد مجلس خبرگان را تصاحب کند و از آن جا دست کم اعمال نفوذش بر تمام دستگاه های اصلی کشور و حتی عالی ترین مقام بیشتر می شود و حتی در صورت نیاز و ضرورت می تواند به عالی ترین مقام طبق قانون اساسی از طریق خبرگان رهبری اولتیماتوم دهد. پس مشکل چپ در ایران دور زدن و دور شدن از آقاست.اگر اقا را دور نزنیم و یا از او دور نشویم و با او باشیم تاثیر گذار تر خواهیم بود.مگر دوره امام خمینی این طور نبود . تاثیر چپ در آن دوره به خاطر نزدیکی به امام بود. چپ تحلیل هایش را داشت و نفوذش هم در نهاد و تصمیم گیری و تصمیم سازی بد نبود. بلکه حتی آن موقع در سیاست داخلی و خارجی حرف اول را چپ می زد. مثل همان تسخیر لانه جاسوسی و ..مگر همین میر حسین موسوی با آقا درگیر نبود ولی امام میر حسین را تایید و نخست وزیر می کند چون چپ در آن جا حضور داشت و تحلیل هایش را داشت و نفوذش را.
دومی گفت: این درست ولی مشکل ما در جای دیگر است. نگاه کنیدما در دوره هاشمی از سیاست به طور رسمی کنار کشیدیم و تنها با کار فکری و یک مجله کیهان فرهنگی و سپس با کیان و سلام توانسیتم کاری کارستان کنیم.چون کار فکری و فرهنگی کردیم. نتیجه آن شد که در دوم خرداد به آن پیروزی چشمگیر برسیم.هر چند که به جهت فقدان برنامه ریزی نتوانسیتم به اهداف خود برسیم. چون اصلا گمان نمی کردیم این فعالیت های فکری و فرهنگی تاثیر گذار باشد ولی دیدید که چنین بود. همین آقای... در همان زمان چندتا شاگردش را برداشت و یک موسسه ی کوچکی زد و کار فکری و فرهنگی کرد. یعنی همان کاری که ما پیش از آن انجام داده بودیم و دیدید که آن ها هم نتیجه گرفتند. پس باید کار فکری فرهنگی کرد. اصلا در تمام حکومت ها و انقلاب ها مباحث فکری و فرهنگی بعدا خودشان را نشان می دهند. مباحث کلامی در انقلاب پیامبر در دوره ی متاخر پدید آمد و آن همه باعث تغییر حکومت و حاکمیت و حتا در گیری های مذهبی شد. در انقلاب فرانسه و روسیه و حتا چین مسئله همین بود. مباحث فکری و کلامی بعدا مطرح می شود. الآن این اختلافات که از جهاتی شبیه همان درگیری های کلامی اوایل اسلام است پدید آمده است. مسئله ی چپ و راست مثل مسئله ی تشیع و تسنن است. هر کسی داعی این را دارد که خط امامی است. امام یک کلمه گفت و آقایان دست کم دو طرف متضاد از برداشت را ارایه می دهند. مثل همین بحث دولت اسلامی و جمهوری اسلامی. درست است که قانون اساسی تکلیف همه گان را روشن کرده است ولی این مباحث فکری تغییرات پدید می آورند و در فرایند طولانی بحران مشروعیت و دگرگونی بنیادین. چنانچه درباره ی تشیع این گونه شد. روزی در نهایت به خاطر همین اختلاف در برداشت ها کلامی پیامبر، حاکمیت های جهان اسلام زیر سوال رفت و حکومت های شیعی پدیدار شد. پس اصل کار فکری و فرهنگی است.
سومی گفت: در این جلسه ی خانه ی احزاب آقای کارگزارانی می گفت: اصل توسعه ی اقتصادی است. آقای مشارکتی می گفت: اصل توسعه ی سیاسی است. به نظر می رود که این ها یک جانبه نگری است. اصل توسعه ی یک جانبه است. ما دیدیم که توسعه ی سیاسی خاتمی شکست خورد چون برنامه ی اقتصادی نداشت. توسعه ی اقتصادی هاشمی هم چنین بود چون به توسعه ی فکری، فرهنگی و سیاسی توجه نداشت. این دولت جدید هم در نهایت شکست می خورد چون دوباره نگاه اصلی اش شده کار اقتصادی. این ها هر چند که مانند گروه های دوم خرداد بر پایه بنیادهای فکری و کار فرهنگی پدید آمدند ولی وقتی به حوزه ی قدرت وارد شدند مباحث فکری بسته شد و روی تاقچه قرار گرفت، چنان چه دوم خردادی ها این کار را کردند. این ها هم برنامه ندارند چنانچه چپی ها برنامه نداشتند. این ها هم فکر نمی کردند به قدرت برسند. این آقا کی در مخیله اش می رفت که روزی رییس شود. این اختلاف میان راستی ها نیز یک اختلاف واقعی است مثل همان اختلاف دوم خردادی ها. از این ها باید درس گرفت به هر حال نظرم یک توسعه ی همه جانبه است. نظر شما چیست؟...
وقتی نشست بدون مقدمه در جمع ده نفری ما خطاب به همسرش گفت: فقط یک بار با تو مشورت کردم تا زانو توی گل گیر کردم . ماشین آن چنان توی گل فرو رفت که برای بیرون آوردنش چند نفری را به زحمت انداختم آخرش هم این شد که می بینید. سپس با اشاره به پاچه گل آلود شلوارش نشان داد که به خاطر مشورت با زنش به چه مصیبت عظمای مبتلا شده بود.
حرکت های عصبی و تندی مزاج چهره اش را بر افروخته کرده بود. زن بیچاره که خیس از باران تند بهاری امروز بود، سرخ و سپید شد و گفت:آخر چه بگویم؟!
کمی نشست . وقتی آرام شد به تلویزیون نگاهی کرد و با اشاره به سخنران گفت: به این آقا چقدر میدان میدهند؟ آدم باسوادی نیست. ازغدی را میگفت. شاید کمی حق داشت . ادامه داد: چرا به دکتر سروش اجازه و میدان نمیدهند؟ گفتم: البته دکتر سروش آدم متفکر و روشنفکری است . به نظرم امام مشککین و فخر رازی زمان ماست. کاری که میکند علم و سیاست را در هم میآمیزد و فیلسوف خیابان است نه دانشگاه. حرف های انتزاعی نمیزند . نظریات علمی را در حوزه صرف اندیشه حبس نکرده است و با مسایل عینی جامعه در آمیخته است. همین هم برایش مشکلاتی میآفریند که طبیعی است. نمی توان سقراط بود با نهاد دولتی و مدنی به نحوی در افتاد و ریشه بینش و مانفیست حکومت را زد و توقع داشت که کسی کاری به کارش نداشته باشد. هیچ رژیمی حتی دمکراتیکترین و لیبرالترین آنها تریبون رسمیاش را به مخالفان نمیدهد تا بنیادهای عقیدتی رژیم را در هم ریزد.
پذیرفت و گفت: ولی مشکل کشور از این جا ریشه میگیرد که تحمل دیگری در آن معنا و مفهومی ندارد. دولت این ظرفیت را ندارد برای همین زود رنج و عصبی مزاج برخورد میکند و همه را طرد .
گفتم: همه چنین هستند . این مساله خاص دولت نیست . اصولا مردم ما ظرفیت تحمل دیگری را ندارند. باید این ظرفیت را ایجاد کرد و این هم نیازمند بستر سازی است. یک شبه نمیتوان چنین ظرفیتی را پدید آورد. تا در ملت چنین ظرفیتی پدید نیاید در دولتها خودش را نشان نمیدهد.این ظرفیت تحملپذیری را باید در خانواده و در نسل آینده پدید آورد.
پذیرفت ولی تنها در حرف اما در عمل هم چنان نسلی را پرورش میداد که نه تنها چنین ظرفیتی را نداشت، بلکه عملا ظرفیت پذیرش دیگری را در خود از میان میبرد. وقتی من نوعی همسرم را به عنوان دیگری شناسایی نکنم و نپذیرم که او دیگری است که حق و حقوق خودش را دارد و به عنوان یک انسان مستقل از همه تواناییها و استعدادها و حقوق برابر برخوردار است، نمیتوانم این تحمل و پذیرش دیگری را در خود و جامعه نهادینه کنم. وقتی بچه را به عنوان دیگری نپذیرم . آیا میتوانم با او چنان تعامل داشته باشم که با دیگری دارم؟
گویی با زن و همسر خویش چنان برخورد و رفتار میکنم که گویی بخشی از من است یعنی مثل دست و پا و دیگر اعضا و جوارح من است و همان طور که دست و پا به طبع ذاتی از من دستور میگیرد و هیچ خلافی نمیکند و مطیع محض کرها او طوعا است ، این زن نیز باید چنین مطیع باشد. در این صورت نه برای او فکر و اندیشهای قایل میشوم و نه برایش حق و حقوقی را به رسمیت میشناسم.
تنها در صورتی که او را به عنوان دیگری شناسایی کردم آن زمان است که هم او را تحمل می کنم و هم به عنوان یک فرد صاحب خرد و اندیشه با او مشورت میکنم و احترامش را به عنوان یک شخص و یک شخصیت به جا میآورم. هم چنین است حکم فرزند. پس تحمل دیگری تنها با شناسایی دیگری امکانپذیر است و ظرفیت آن باید از خانه و خانواده آغاز شود.
دیشب با چند نفر از دوستان جمع شدیم که یک صلاح و مشورتی داشته باشیم. گپ دوستانه و تبادل افکار. از قدیم و ندیم در چمع چند نفری ما این رسم بوده است. وقتی مساله ای مطرح می شود هرکسی آن چه به ذهنش می رسد می گوید بدون این که با مشکلی به نام خطوط قرمز و تابو رو به رو شود. بدون رودرواسی وهیچ ترس و هراسی می نشینیم و هرچه دل تنگمان خواست می گوییم. این عدم محدودیت تا آن اندازه است که گاه خودم وحشت می کنم . آخر نمی شود محدودیت های اخلاقی و عرفی را نادیده گرفت. انسان است و اجتماع و محدودیت های آن. آدم وقتی حمام هم می رود یک شورتی پایش می کند و توی آن خلوت و تنهایی اش لخت نمی گردد. حالا توی جمع حتما حریم و محدودیتی است. (می گویند پیامبربرای سرکشی از گله اش به دشت رفت . دید شبان گله لخت زیر بوته ای نشسته و جامه بر تن ندارد. شبان وقتی از حضور پیامبر آگاه شد رفت و جامه پوشید. پیامبر از او پرسید: چرا لخت بودی؟ گفت : برای این که جامه ام پاره نشود لخت می گردم . در این برهوت بیابان هیچ بنی بشر هم که نیست تا به حرمتش لباس بپوشم. پیامبر گله را از او گرفت و به چوپانی دیگر داد و گفت: اگر هیچ کس هم در این بیابان نباشد نباید لخت گشت . آدمیزادی گفتند و حجب و حیایی) نمی توان گفت من می خواهم آزاد و رها باشم. هر چه توی این کله ام آمد بیان کنم. بعضی از این اندیشه ها و پندارهایی که توی این سر می آید یا اصلا قابل گفتن نیست یا اگر هم باید گفته شود باید با نوعی تلطیف بیان شود.
اندیشه اصولا به جهت طبع ذاتی اش غیر قابل کنترل است. همین خلجانات ذهنی است که وقتی پخته شد ابتکارو اختراعی می شود و علم و دانشی. از این رو آزادی اندیشه یک امر طبیعی است و از اصول قراردادی نیست تا ما آن را حق بدانیم و یا ندانیم. وقتی یک چیز توی سرم آمد و به صورت رشته ای به هم بافته تا حدودی نظم منطقی هم گرفت می شود اندیشه. یعنی همین پندار چه نیکش و چه بدش در ذهن آدمی آن قدر بالا و پایین می رود تا ساختار پیدا کند. وقتی ساختار پیدا کرد اندیشه می شود. این اندیشه هم چون ذهنی است و هیچ کس جز خودم از آن خبر ندارد می شود اندیشه من که خودش آزادانه توی این وجودم بالا و پایین می رود و از کسی هم اجازه نمی گیرد که باشد و نباشد. پس این که صحبت از آزادی اندیشه می کنند یا آزادی را درست و حسابی نفهمیدند یا معنا و مفهوم اندیشه را به درستی درک نکرده اند.
از قدیم گفته اند حرف که می زنی اول مزه مزه اش کن تا بیینی چه می گویی. این یعنی همان خط قرمز و محدودیت در بیان اندیشه. این قانون اخلاقی و عرفی که این گونه قالب بندی شده و در جامه ای زیبا به توی نسل بعد انتقال داده می شود به این معنا و مفهوم است که آزادی بیانت محدودیت دارد و نباید هر حرفی را بزنی چون دست کم با این زبان سرخ ناچیزت سر سبزت را از دست می دهی. این یکی هم به معنای تهدید و مجازات برای خروج از قانون اخلاقی و عرفی است. یعنی با این دو گزاره ناقابل هم قانون را به تو گفته است و هم نتایج تمرد از آن را. پس توقع نداشته نباش که چیزی به عنوان آزادی مطلق بیان داشته باشی.
از این جاست که دعوای فلاسفه اخلاقی و سیاسی و دانشمندان حقوقی و اجتماعی آغاز می شود و هزاران کتاب و مقاله برای نفی و اثبات و یا حدود و ثغورآزادی بیان اندیشه نوشته می شود. مکاتب سیاسی پدید می آید که از جمله معروف ترین آن لیبرالیسم است. لیبراسیم به جهت ساختار اومانیستی اش محوریت را به انسان می دهد. خدا در هستی حکومت می کند ولی در زمین و میان مردمان این انسان است که حکومت می کند. حالا که این انسان حاکم سرنوشت خود و زمین است باید آزاد باشد و هیچ گونه محدودیتی نداشته باشد. لیبرالسیم تا جایی با دمکراسی یعنی حکومت مردم با مردم و برای مردم همراه شد ولی این لیبرالیسم راهش را از میانه کج کرد و از دمکراسی برید و دور شد. می گویید چرا؟ خوب معلوم است. دمکراسی در نوع آرمانی اش می گوید رای و انتخاب مردم. حالا اگر مردم همگی و یا اکثریتشان آمدند و این آزادی را محدود کردند آن وقت که کار لیبرالسیم و حقوق فردی ساخته است. از سوی دیگر دولت ها برای ملت ها محدودیت های قانونی وضع می کنند که با اصول لیبرالیسم در تضاد است چون لیبرالسیم با هیچ محدودیتی نسبت به حقوق بشر کوتاه نمی آید. این دعوای لیبرالسیم و دمکراسی الان در جهان به شدت رواج دارد و برای همین نه برای رای مردم عراق ارزش و احترامی قایل هستند و نه برای رای فلسطینیان. چون این ها برای لیبرالیسم و آرمان هایش خطر آفرین هستند. جالب این که می گویند برای خود دمکراسی و آرمان هایش نیز خطر ساز هستند.
در فرانسه اصول بنیادین لیبرالیسم و سکولاریسم با خطر مواجه شده است. از سوی می باید بپذیرند که هر کس آن طوری که خواست بخورد و بپوشد و بگوید و ... از سوی دیگر می بینند که اگر به ملت اجازه دهند از حقوقشان به کمال و تمام استفاده کنند، می آید خود لیبرالیسم و سکولاریسم را نفی می کند . پس ناچار می شود برای دفاع از اصول لیبرالیسم و سکولاریسم بر خلاف همان اصول محدودیت هایی را اعمال کند. این محدودیت یعنی خط قرمزی که خود لیبرالیسم با آن به شدت مخالف است. این هم می شود یک بام و دو هوا.
توی این جمع چند نفری ما هم وضع همین طور است. همه چیز را می گویند و از همه چیزوهمه کس انتقاد می کنند. حتی به قول دکتر سروش از مقام آزادی بیان تجاوز می کنند و در محدوده آزادی عمل فحش و ناسزا می دهند و تهمت و افترا می بندند ولی چون موافق اصول خودشان است عیبی ندارد ولی اگر کسی بر پایه همان اصول و حقوق قراردادیشان چیز دیگری گفت دیگر آنان حق سخن گفتن ندارند. یکی از جمع که سکولار است اصلا معتقد است که اسلام چیزی ندارد. قوانین آن رومی و ایرانی است با تغییراتی ناموزون و خدشه ساز و دردسر ساز. اگر بخواهیم مثل غرب به مدنیت برسیم باید همه چیز غرب را آن طور بپذیریم که آنان گفته و عمل کرده اند. نباید هیچ تغییر ولو جزیی در آن ها بدهیم. اگر جمهوریت را پذیرفتیم باید با همه خصوصیاتش بپذیریم نه آن که بیاییم رنگ بومی و ملی بدهیم و در نتیجه هم از آن بیفیم و هم از این .
آن دیگری می گفت: همه چیز را باید از غرب به درستی بیاوریم نه ناقص . ترجمه باید به تمام و کمال و بی نقص باشد و همان را نیز باید به عینه عمل کنیم. نسخه غرب را باید همان طوری بپیچیم که تجویز شده است بی هیچ کم و کاستی.
اگر از اسلام نسخه ببپیچیم نتیجه بهتر از این نمی شود. اسلام ظرفیت ندارد تا پاسخگوی نیازهای این عصر باشد. برای عصر خودش و در آن بیابان عربستان چیز خوبی بوده است ولی حالا دیگر نه تنها مفید نیست بلکه مضر هم هست.
گفتم : درست می گویید. من هم با شما هم رای و هم عقیده ام. ولی سوالی دارم. این غربی ها مگر دمکراسی شان را از یونان و قوانین شان را از روم نگرفته اند؟ گفتند:هان، چنین است. گفتم: آیا آنان همان دمکراسی یونانی را عمل کردند و یا آن که اصول را گرفتند و با توجه به مقتضیات تغییراتی در آن دادند که به آن اصول خدشه وارد نشود و در عین حال به اهداف خودشان هم رسیدند؟
گفتند: تغییرات دادند. گفتم: بله آنان دمکراسی مستقیم را به دمکراسی پارلمانی تغییر دادند و... با این همه می گویند ما اصول یونانی و رومی را عمل می کنیم. اسلام هم چنین ظرفیتی دارد. مثلا اسلام می گوید باید به عدالت عمل شود. آن چه مهم و به عنوان یک اصل بنیادین مطرح است همین عدالت است. کاری به شکل آن ندارد که این عدالت چگونه در جامعه عملیاتی ویا اجرایی می شود. اگر مثلا با یک دادسرا در حوزه عدالت قضایی این نوع عدالت تحقق می یابد همان شکل و روش مورد تایید اسلام است . اگر نمی شود وباید دادگاهی باشد یا دادگاه تجدید نظر و یا استیناف و یا دیوان عدالت کشوری . خوب همین شکل مورد تایید اسلام است. پس می توان اصول را از اسلام داشت و با توجه به شرایط و مقتضیات زمان و مکان روش ها و اشکال مختلفی را برای رسیدن به این اصول پدید آورد. برنامه ریزی و اجرایی کردن که دست ماست. از این رو اسلام بخشی را به عنوان اصول و قوانین بنیادین و اهداف نهایی یا میانی و ابتدایی در نظر گرفته که خودش آن را مشخص و معین نموده است و بخشی دیگر را به عهده اولیای امور نهاده است که از آن به اولی الامر یاد می کند. امر یعنی کارهای مرتبط به مسایل روزمره اجتماعی و جاری. به همین اولیای امور هم گفته است که هر جا را شک دارید به اصول رجوع کنید حتما راه حل مناسب پیدا می کنید. این یعنی جمع وحی با عقل ، تعبد و تعقل. یعنی اندیشه ناب شیعی. حالا اگر عیب در مسلمانی ماست چرا همه کاسه و کوزه ها را بر سر اسلام می شکنیم.. به نظر شما عیب در کجاست؟ در اسلام و یا مسلمانی؟
میگویند جوانان ما عوض شدند. رفتارشان غیر قابل تحمل است. ما در گذشته این جور لباس ها را نمی پوشیدیم . موهایمان را کوتاه می کردیم . کسی گیس نمی گذاشت . این قدر هم به موهایش نمی رسید. ژل و کتیرا و روغن زیتون نمی مالید. کم تر جلوی آینه زندگی مان را تلف می کردیم. در برابر بزرگترها نیم ایستادیم . مگر کسی جرات داشت روی یکی آن ها دومی بیاورد. اصلا جرات یکی به دو را داشتیم. نمی شد روی حرف بزرگ ترها حرفی زد و پا دومی را به میان کشید. رایزنی و مشاوره با جوانان معنا و مفهومی نداشت. حرف حرف بزرگ ترها بود و بس.
اما حالا چی ؟ زمانه عوض شده است. به نظرشان دیگر بچه هایشان ، بچه مثبت نیستند. غیر قابل تحمل شده اند. خودشان زنشان را انتخاب می کنند. خودشان می برند و خودشان می دوزند. ما هم این وسط شده ایم کشک. هر [جوری که بخواهند ما را میسایند. همین دختر عمه ام کلی درباره دخترش غر زد که این دختره نه گذاشت و نه برداشت و گفت: دانشگاه رفته ام و خودم صلاح کارم را بهتر می دانم.خودم انتخاب کرده ام و حالا خودم دوست دارم عروسی نگیرم. یک جشن و کلی خرج و مخارج الکی . به جای این همه خرج و مخارج زیادی و دعوت از این و آن ، می روم یک تاقی اجاره می کنم تا برا پول پیشش این در و آن در نزم و پیش کس و ناکس رو نیاندازم. من لقای این عروسی را به عطای آن پیشکش های بستگان و آشنایان پیشکش کردم و بخشیدم.
دختر عمه ام می گفت:مگر می شود بدون جشن و دعوت قضیه را فیصله داد. من کلی دوست و آشنا و بستگان دارم . بی کس و کار که نیستم . بی بوته و بی ریشه هم نیستم. خانواده ام ازم انتظار دارند.
می گفت : حرف حرف خودشان است. آن کاری که می خواست کرد و دستم را توی پوست گردو گذاشت.
فکر می کنم این نه تنها مشکل دختر عمه ام با دخترش بلکه مشکل من و تو نیز باشد.
می گویند قدیم این طور بود ، قدیم آن طور بود. ما هم چنین بودیم و حالا شما چنانید. اول که توجه نمی کنند( یا خودشان را به آن راه می زنند) که خودشان چی بودند و چه کردند؟ مگر فراموش کرده اند که خودشان چگونه بوده اند؟ خوب شد عکس هایشان هنوز توی آلبوم خانوادگی است. از در و همسایه و این و آن هم می شنویم که چه آش پاره هایی بودند. وضعیت حالایشان را ملاک سنجش و داوری قرار می دهند و می خواهند ما در سن شانزدذه و بیست سالگی مثل یک چهل و پنجاه ساله رفتار کنیم .
دوم این که در قدیم سریع تحولات مثل حالا نبود. الان با این سرعت اختراعات و ابتکارات و امکانات ارتباطی در همه چیز از خوراک و پوشاک گرفته تا فکر و اندیشه در حال تغییر سریع و شتابان است که نگو و نپرس. با این وضعیت اگر کسی یک سالی را در بر برهوت بگذارند و برگردد دیگر نمی تواند از خیلی وسایل استفاده کند . نیاز به آموزش پیدا می کند. خوب ! همه این ها تاثیرگذار است . این گونه است که من و تو با هم اختلاف پیدا می کنیم. نسل قبلی یا اصلا کار با رایانه را بلد نیسیت یا خیلی کم با آن سر و کار دارد. این نسل قبلی چگونه می تواند از من بخواهد مثل او بیندیشم و یا رفتار کنم.
اگر صحبت از قدیم و ندیم می کنید باید بگویم که سیر تحولات در قدیم این اندازه شتابان نبوده است . تغییرات به آهستگی رخ می داد برای همین تفاوت نسل ها آن چنان باید و شاید محسوس و ملموس نبوده است. ولی امروزه به برکت این فن آوری ارتباطی و اینترنت دیگر مثل سابق نیست.
سو این که این مو گذاشتن و بلند کردن موی سر و گیس کردن کجایش اشکال دارد ؟ مگر پیامبرتان این کار را نمی کرد. خوبه که کلی حدیث دارید که پیامبر موهایش را گیس می کرد و روغن می مالید و خیلی چیزهای دیگر.
خیلی چیزهایی را که شما گیر می دهیداز آن روست که خودتان بدان عادت کرده اید و برای شما جزو دین و از مسلمات شده است. این همان تقلید کورکورانه است که قرآن از نهی کرده است. عادات و عرف شما خود ساخته و خود پرداخته است. آن چنان به آن عادت کرده اید که گمان می کنید وحی منزل است و از اصول شریعت . نه به خدا خیلی از این ها به قول شیخ انصاری هیچ رگ و ریشه دینی ندارد. نمی پذیرید دست کم بروید بپرسید . پرسیدن که عیب و ننگ نیست ندانستن عیب است.
باید بین سنت معتبر و عرف و عادات خود ساخته و پرداخته فرق گذاشت. مثل همین جهیزیه دختر و شیر بها و صد تا رسم مزخرف دیگر که تنها دست و پای جوانان را برای ازدواج بسته است حالا اگر این رسم را بشکینم می شویم بی دین و می گوید که بچه هایمان را از راه به در بردند. واگذارید این خرافات و عقاید باطل را. بروید به اسلام واقعی عقلانی و سنت معتبر خدایی چنگ بزیند و ببینیدکه این بچه های شما چقدر از شما مسلمان تر و متدین تریند.
آن چه را که واقع و خدایی دین است آن را بگویید و عمل کنید، نه آن چیزی را که فکر می کیند که دین است.
چهارم آن که این فرزند زمانه بودن که از امیرمومنان (ع) نقل شده است چیزی جز همین رفتار نسل سومی است. ما باید عرف و ابزار و فنون و فکر و اندیشه زمانه خودمان را بشناسیم و با آن هماهنگ شویم. البته نمی گوییم که خلاف شریعت قطعی عمل کنیم . بلکه آن چیزی را عمل کنیم که مباح است. بین مباح و حرام هم خوب فرقش را می شناسم.
پنجم آن که این صادق صدیق ما می گوید: کار خوب را جوانان می کنند زیرا اصولا جوانان به سوی کارهای خیر و نیک شتاب می گیرند . اگر یک کمی به آن ها نزدیک شوی می بینی که هما عدالت خواهی که در نسل قبلی مرده در ایشان مثل زمزم جوشان فوراه می کشد...
مثل این که این بحث عدالت دست از سر ما بر نمی دارد . شاید به این جهت که در این دوره و عصر جدید ، گفتمان عدالت به جای گفتمان اصلاحات نشسته است و هر جا که برویم مثل سابق ، ناچاریم نیم نگاهی به آن داشته باشیم تا نگویند فلانی توی باغ نیست. از آن جایی که این روضه خوان ها حتما باید گریزی به کربلا بزنند ما هم چنین می کنیم چنان که دیگران کردند؛ به هرحال از قدیم گفته اند: قس علی ذلک فعلل و تفعلل.
عید نوروز امسال به ساحل دریای مازنداران رفته بودیم . البته ما از آن با پول هایش نبودیم که سفرهای نوروزی شان را کنار دریا و در ویلاهای آن چنانی به سر می برند. به هرحال داستان شمال رفتن ما حکایت آن لطیفه را دارد که می گویند روزی ...برگشته بود به صورت اعتراض به بچه اش گفته بود : آخر چه قدر تو کودن هستی. من که انگلیس رفته بودم این بچه های کوچک آن جا را دیدم که داشتند انگلیسی صحبت می کردند. خوب ! ما هم از قماش همان بچه های انگلیسی هستیم که ناخواسته انگلیسی صحبت می کنند. از آن جایی که مسقط راس ما شمال بود همین مساله جزیی موجب شد که ماهم اهل ویلا شویم و عید و تابستانش را در شمال بگذارنیم.
روزی کنار ساحل در همان محدود نور تا رامسر می گشتیم که یک دفعه با یک سرباز کلاش به دست رو به رو شدیم . وی که با کشیدن گلنگدن نشان می داد که حق به جانب کسی است که زور دارد ،گفت: ساحل این جا خصوصی است. هرچه سریع تر از این جا بیرون بروید.
البته این اندازه هم با ادبیات و ادب نگفت ولی ما می توانیم به خاطر آن که خدای ناکرده این نوشته های ما بد آموزی نداشته باشد یک کمی یا بیش از یک کمی در تعبیرات تغییرات لطیفی انجام دهیم تا خدای ناکرده به پر قبای کسی برنخورد.
داشتیم از تعجب شاخ در می آوردیم. گفتم که نکنه خدای ناکرده گوش های مان از حد مجاز خودش تجاوز کرده و به شکلی از زیر موهای بلندمان که تقریبا مد روز است بیرون زده باشد و ما خودمان خبر دار نشده باشیم که بله ما هم از جنس نوع اهلی همان گور خر شده باشیم. یک کمی هم به خودمان و اطرافیانمان نگاه کردیم که ... ولی بحمدالله به خیر گذشته بود و ما هنوز به شکل حیوان غیر ناطقش در نیامده ایم. به گمانم آن سرباز چنین گمان کرده که ما از آن جنس درازگوشش هستیم چون به صراحت اعلام کرد که نه تنها ساحل دریا خصوصی است بلکه منطقه نظامی هم می باشد.
گفتیم: اول این که این خصوصی بودنش نمی تواند درست باشد . گویا تا شصت مترش جزو منابع طبیعی و غیر قابل واگذاری به اشخاص حقیقی و یا حقوقی است. و اصولا قابل خرید و فروش هم نیست. دوم این که همین چند سال پیش ما بارها و بارها از این جا گذشتیم و عمو می بوده است. سوم آن که منطقه نظامی بودنش معلو م نیست. نه سیم خارداری است و نه دکل نگهبانی و نه منطقه مین گذاری است پس هر علامت و مشخصه دیگری که نشان از این مطلب بدهد وجود ندارد.
گفت: اول این که از محدوده دور شوید تا توضیح دهم . دوم این که همین اسلحه و من سرباز خودش نشان از نظامی بودن می دهد. سوم این که نظامی، تفریحی است و چهارم و ختم کلام این که بروید بیرون... و با ادب تمام یعنی با نوک اسلحه و حرکت تند دست نشان داد که نه تنها باید حق بودنش را بپذیریم بلکه حق بودن سخنش را نیز بپذیریم و باید هر چه زود تر تا برای حال و آینده خودمان خطری بسازیم از آن منطقه دور شویم.
گفتیم : تفریحی بودن را از همه جایش می بینیم ولی نظامی بودنش از کجا ثابت می شود؟ گفت : از من سرباز و این اسلحه.
گفتیم : اگر منطقه نظامی است و آن هم در کنار یک مرکز تفریحی عمومی باید یک علامت و نشانی داشته باشد تا خدای ناکرده یکی شبانه وارد این منطقه نظامی نشود و خدای ناکرده شما ناکارش کنید.
گفت: منطقه نظامی است و خودشان می فهمند و ربطی هم به شما ندارد.
گفتیم: چه فرقی میان این مجتمع تفریحی با دیگر مجتمع های تفریحی است. همان طور که ساحل آن ها عمومی است و نمی توانند و نباید جلوی کسی را بگیرند باید این جا هم چنین باشد؟
گفت: اینجا نظامی است و غیر نظامی نمی تواند وارد آن شود.
گفتیم : عدالت علوی هیچ فرقی میان من غیر نظامی و تو نظامی در این مکان عمومی نمی گذارد؟
گفت: هر کس که برای ممکلت بیشتر کار کرد حق بیشتری می برد...
دیدیم بحث بی فایده است. مفهوم عدالت غریب تر از آن است که بشود آن را پیدا کرد تاچه برسد به مصادیق آن. در زمانی که هر که قدرتمندتر و ثروتمندتر است حق با اوست در میان کوه تبعیض و بیابان شور حق کشی در پی چه عدالت می گردی. دی شیخ کوری با چراغ همی گشت شبانه دنبال چیزی که قرن ها مردمان در نور آفتاب ظهرش با دو چشم بینا نیافتند.
می گویند گروهی به نزد امیر مومنان علی (ع) شکایت بردند که ما اهل سابقه در اسلامیم و در جنگ بدر و احد در کنار پیامبر اکرم (ص) شمشیر زده ایم ، پس حق ما از بیت المال بیشتر از این تازه مسلمانان است؟ آن حضرت گفته بود: اگر برای خشنودی و رضای خدا شمشیر زده اید که مزد و اجرتان را از او می گیرید. اگر برای مال دنیا و مقام آن بوده بیش از حقتان به شما چیزی در دولت من تعلق نمی گیرد.
عدالت علوی برای هیچ گروه و طبقه و صنفی استثنا قایل نمی شود. مگر خون برخی از برخی دیگر رنگین تر است.
از قدیم گفتن حق گرفتنی است. عدالت حقی است که باید گرفته شود و هیچ کس آن را به کسی نمی دهد. اسلام و پیامبر اکرم و امامان گرامی (ع) این حق را برای همگان به عنوان یک امر طبیعی پذیرفته و تایید کرده اند. چنان که این حق من و توست که اعتراض کنیم. قرآن از همگان خواسته تا برای تحقق این حق طبیعی قیام کنند. تا همگان و به تعبیر قرآن الناس قیام نکنند این حق اجرا نمی شود. هر یک از ماها باید در حد توان و قدرتمان علیه ظلم و تبعیض و بی عدالتی و بیداد اعتراض و قیام کنیم . یعنی هم نفی بیداد کنیم و هم برای تحقق عدالت و دادگری و دادگستری قیام کنیم. این همان چیزی است که امام حسین (ع) برای آن شهید شد. امر به معروف یعنی قیام همگانی به عدالت و نهی از منکر یعنی اعتراض ضد بی عدالتی .
مهدی رضای شش ساله تفسیر خودش را از زندگی دیگران ارایه می دهد. این تفسیر مبتنی بر تحلیل و داده هایی است که از پیرامون کسب می کند. تلویزیون و فیلم هایی آن نیز به طور طبیعی به عنوان یک معلم بیست و چهار ساعته و عضوی از خانه بلکه یک عضو بسیار تعیین کننده و سرنوشت ساز در جامعه پذیری و الگو پذیری کودکان ما نقش بسیار فعالی را بازی می کند. از این رو مهدی رضای شش ساله با توجه به دو نوع مختلف زندگی ای که در فیلم ها و زندگی ای که در ÷یرامون خود می بیند دست به تحلیل، تبیین ، داوری و در نهایت توصیه می زند.
او دست کم دو نوع زندگی فیلمی و واقعی را شناسایی می کند و با تجزیه و تحلیل همراه با نوع جنسیتی خود ( نقش پسر و دختر بودن در تحلیل قابل بررسی دست که در آینده بدان می پردازیم ) به داوری پرداخته و توصیه خود را بیان می کند. او با توجه به واقعیات پیرامونی و گاه غلبه این واقعیت از نظر کثرت و گرایش های جنسیتی ( که در آینده خود نیز به عنوان یک طرف مساله و به عنوان حاکم و محکوم و یا اقتدار جو و اقتدار پذیر باید این نقش را در خانه و خانواده دیگری تداوم بخشد) به توصیه می پردازد و می گوید: می خواهم مثل پدرم باشم.
آن چه می خواهم بگویم این که الگوهای تربیتی و آموزشی که نقش تعیین کننده آینده جامعه را دارند آن قدر متفاوت ، متناقض نما و گاه متضاد و متناقض است که بچه ها دچار سر در گمی می شوند. این گونه است که هر کس با توجه به عملکرد خود می تواند ، الگوهای خود را پیدا و معرفی کند ، چنان که با نگرش تاریخی نیز می تواند مویدات و شواهدی چند نیز برای خود جستجو کند.
برخی به طنز و یا جدی می گویند : دوره مرد سالاری که به سر آمد ، زنان به جهاتی چند چون عدم ذاتی اقتدار گرایی و فقدان استعداد تحکم گرایی ، نه تنها خود حکومت و مدیریت خانه و خانواده را در دست نگرفتند ، بلکه تنها خدمتی که کردند گرفتن قدرت و مدیریت خانه و خانواده از مرد و واگذاری آن به فرزندان بود. نتیجه این اقدام دهشتبار فرزند سالاری است که به جهت گرایش قوی فرزندان به جنبه های عاطفی و غیر تدبیری و عدم آینده نگری ، نابودی خود و خانواده است.
این را تا حدودی می پذیرم و این تفسیر را از جهاتی چون مشاهدات میدانی در خانواده های پیرامونی به وضوح قابل قبول می یابم و نتایج آن را به همان دلیل وحشتناک می دانم.
به نظرم الگوی برتر ترکیبی از عدالت و احسان است. در عدالت هر چیزی در سر جایش قرار داده می شود و بستر برای رشد و به روز استعداد های همگان فراهم می گردد؛ ولی از آن جایی که عدالت ، گرایش ذاتی به قواعد و قوانین و قسط پذیری ( همان قوانین) دارد. نوعی زندگی خشک و مقرراتی و به دور از عاطفه را پدید می آورد . از این رو ما در راز و نیاز های خود این نیایش را اصل قرار می دهیم که : خدایا با عدالت خود با ما رفتار مکن بلکه از روی فضل و احسان به ما بنگر! این به معنای آن است که عدالت و اجرای مقررات زندگی را دشوار را دشوار و سخت می کند . بنابراین لازم و ضروری است که با توجه به وجود جنبه های قوی عاطفی در انسان به ویژه پر رنگ بودن آن در خانه و خانواده توجه به احسان اصلی در کنار آن باشد، چنان که در نیایش امام زمان (ع) در باره ی دولت مردان این عبارت وجود دارد که خدایا به دولت مردان ما بیاموز که به عدالت همراه شفقت و مهربانی با ملت رفتار نمایند.
بنابراین الگوی برتر خانواده ای است که در آن مقررات و قوانین همراه با احسان و شفقت یعنی عقل و عشق حاکم گردد. ترکیبی از این موجب می شود تا هم اقتدار و جایگاه هر شخص در تدبیر و مدیریت خانه و خانواده حفظ شود و هم جهات عاطفی فراموش نگردد. در حکومت عقل و عشق، قانون احسان است که می توان به امید آن این توقع را داشت که هیچ کس بر هیچ کس دیگر حکومت نکند. در این صورت پدر یا مادر یا فرزند سالاری رنگ می بازد و در حقیقت خانواده ی واقعی چون خانواده ی امیر مومنان (ع) شکل می گیرد.
افزایش حکمت هر یک از عقل و عشق موجب می شود تا تعادل طبیعی از میان برود و زندگی مصداق زن ذلیلی یا مرد سالاری یا زن سالاری یا فرزند سالاری و... گردد که هر یک از جهاتی نه تنها مشکل ساز بلکه بحران ساز است.
اشاره : این متن را یکی از خوانندگان در ارتباط با مطلب عقل و عشق و زن ذلیل برایم ارسال کرده که عین مطلب بدون هیچ شرح و تصرفی برای شما خوانندگان گرامی در اینجا نقل می شود.
بابا فکر می کنه با مامان تفاهم داره. فکر می کنه بهترین شیوه ی روی زمین رو سوار کرده که هیچ برو برگردی نداره. حالا جالبیش می دونی چیه؟ همین مامان برای رفتار با کسی که دوسش دارم پیشنهاد اقتدار می کنه.
خیلی جالبه! بابا همیشه حقوق خودش رو به مامان می ده. ولی مامان به من می گه باید اقتدار خودت رو جلوی زنت حفظ کنی!
وقتی کوچیک بودم همه اش با مامان همراه می شدم و بابا رو در کوچک ترین کارش زیر سوال می بردیم. اما وقتی کمی بزرگ تر شدم دیدم که نه به طور مطلق همیشه حق بابا است، و جالب تر از اون این که هیچ وقت در خونه ی ما حق بابا نیست.
نمی خوام بگم که تو خونه ی ما همش جنگ و دعواست، چون نیست. اون هم به خاطر کوتاه اومدن بابا است. تنها باری که دیدم مامان کوتاه اومد در طول زندگیم یه بار بود که داشتم از تعجب شاخ در می آوردم.
بعضی وقت ها آنقدر به قول ما امروزی ها رمانتیک می شن که باور تون نمی شه من از داشتن چنین بابای حال می کنم. در همین چند روز گذشته بود که شلوار لی و کابشن بهاری کوتاه منو پوشید، نمی دونید چه باحال شده بود. خیلی کیفور شدم اما وقتی که رفتار داییم رو دیدم و تو ذهنم خود نشخوارش کردم دیدم که همه می خوان بابای من رو مسخره کنن ولی خودشون از همه مسخره تر هستند.
حامد، پسر خالمه، برای خودش کله ای هست، حرف هیچ کسی رو نمی خونه ولی هر چی بابام بگه وحی منزل است.
دوست دارم مثل بابام باشم. آره. روان شناس ها می گن بچه ها تا یه سنی از پدر و مادر خودشون الگو می گیرن، اما من این سخن رو نقض می کنم و می گم من توی نوزده سالگی بابام رو الگو قرار دادم و در بچگیم کسی دیگر رو.
شش سالش میشود. میگفت: این عمه و شوهر عمه هم فیلم هستند. یک جوری رفتار میکنند که انگار دارند فیلم بازی میکنند. بچه حق هم داشت. وقتی به دور و بریهایش نگاه میکند، میبیند اینها بر خلاف همه آشنایان و اقوام یک جوری رفتار میکنند که گویی دارند فیلم بازی میکنند. میگفت: شوهر عمه از عمه اجازه میگیرد چه بخرد چه نخرد. البته مهدی رضا این را نگفت ولی اگر در پای تفسیر بزرگترهایش از این زندگی عمه و شوهر عمه مینشستید، حتما میگفتند: این شوهر عمه، زن ذلیل است. خودشان که میگویند تفاهم و به خاطر آن که یکی بیش تر از آن حد و اندازههای تفاهم است از این رفتارشان به حسن تفاهم نیز تعبیر و تفسیر میکنند.
البته این طوری نیست که هیچ اختلافی پیدا نکنند ولی به هر حال با کوتاه آمدن یکی مساله حل میشود.
این چند تفسیر و تعبیر از یک زندگی است. البته به نظرم آن طوری که گفتند نیست. نه این که میخواعم خدای نکرده توجیه به نفع کنم، بلکه از آن جهت که " هر کسی از ظن خود شد یار من؛ و ز درون من نجست اسرار من".
اگر مهدی رضای شش ساله این گونه زندگی را فیلم میبیند، چون تنها در فیلمها دیده که این گونه ارتباط میان زن و شوهرهای فیلمی وجود دارد. اگر بپذیریم که د رفیلم ها الگوهای برتر و زندگیها نمونه و موفق را نشان میدهند، پس به اعتبار این که «حرف حق را از بچه بشنو» باید گفت این دو نفر طبق همان الگوی برتر زندگی می کنند، با همه فراز و نشیبهای زندگی و مشکلاتی که گریبانگیر یک زندگی به نحوی طبیعی آن میشود که عبارت استد از درگیریها و هم چنین مدیریت بحران.
اما اگر فرض را بر این بگذاریم که الگوهای فیلم الگوی برتر و نمونه عالی از یک زندگی موفق نیست و در حقیقت یک نگاه و شیوه غلط از زندگی را ترویج میکند (چنان که بسیاری از دوستانم چنین اعتراضی دارند که با این همه مشکلات موجود در جامعه در فیلمهای ایرانی الگوی نادرستی از زندگی خانوادگی تبلیغ میشود، چه در رفتار میان زن و شوهر و چه در رفتار کودکان و چه موارد دیگر ... و می تولان همه آن ها را در این فیلمها ردگیری کرد و بیان آن مثنوی هفتاد من کاغذ میشود) در این صورت باید این الگوی مطرح را زیر سوال برد، چنان که به نظر همین مهدی رضا « من میخواهم مثل پدرم باشم» به نظر او پدرش نوعی اقتدار را اعمال میکند که سازنده و مفید است، زیرا جایگاه هرکسی در این ساختار از زندگی مشخص و معین است. هر کس در چارچوب یک ساختار مقرراتی مشخص رفتار خود را هدایت و برنامهریزی و تنظیم میکنند. به طوری که خروج هر یک از دایره مقررات و ساختار نه تنها نابخشودنی بلکه همراه با تنبیهات گاه شدید و اعتراضات مکرر همراه خواهد بود. در این شیوه از زندگی که مبتنی بر عدالت و در چارچوب مقررات و قوانین تنبیهی آن است دیگر جایی برای احسان وجود ندارد. در حقیقت عدالت صرف و محض و بدون هیچ گونه انعطاف از قوانین و مقررات حاکم بر تعاملات جمعی است و نقش عاطفه و احسان یا کم رنگ و یا اصولا نادیده گرفته میشود.
البته تفسیری دیگری از این زندگی وجود دارد که در آن تفسیر ما با نگاهی دیگر مواجه ایم؛ به طوری که در آن احسان نیز امکان تنفس مییابد.
به نظرم شدت و ضعف همین احسان افزون بر عدالت موجب میشود تا زندگیای از نوعی تفاهمی یا حسن تفاهمی و یا ذلیلی میشود...